شروع دوباره

301 48 17
                                    

اشلی هنوز در کافه بود. از پنجره ی کافه مارگارت و باران رو میدید که همدیگر را در آغوش گرفته بودند. فاصله اش آنقدر زیاد بود که اجزا صورتشان را نبیند ولی از حرکت شانه های آن دو مشخص بود که گریه می‌کنند. ناخن هایش را احساس میکرد که در کف دستش فرو میروند.

با خودش تصور کرد... احتمالا مارگارت میگفت:" تمام این مدت بهت فکر میکردم! فقط و فقط عاشق تو بودم. بخاطر فراموش کردنت، مجبور شدم با دختر پورن استار همسایه مون همخواب بشم!"

باران هم میگفت:" من اومدم نجاتت بدم! اون دختره میخواست ما رو جدا از هم نگه داره! نمیدونی چه دروغ هایی بهم گفت!"

_ آخ! همیشه از اشلی متنفر بودم! فقط بخاطر سکس میخواستمش که خیلی هم توش خوب نبود!

_ بیا با هم بریم اون دور دورا و باهم برای بچه م مادری کنیم! مثل خانواده های معمولی!

قبل از اینکه افکارش به جاهای باریک تری برسد دست گرمی را روی شانه اش احساس کرد. لوتر شانه اش را فشرد:" صدای دندون هات کل کافه رو برداشته..."

اشلی بالاخره نگاهش را از آن دو برداشت:" همه چیزو شنیدی؛ نه؟"

_ اونقدری شنیدم که بفهمم خراب کردی. البته خب... درک میکنم... عاشق شدی ها!

اشلی سرش را پایین انداخت. قطرات اشکش را می‌دید که روی زمین میچکد:" آره... خیلی وقته... فکر می‌کردم که همیشه دارمش. حتی یه لحظه هم به فکرم نمی‌رسید که ممکنه از دست بدمش."

لوتر با کلافگی پیش بندش را در آورد:" محض رضای خدا! هنوز که چیزی نشده! مارگارت کل این یک سال رو با تو بوده! حالا چون یه دختر دیگه از گذشته ش اومده دلیل نمیشه بخواد این زندگی ای که اینجا ساخته رو از دست بده. دلیل نمیشه که بخواد تو رو از دست بده! شاید اونم عاشقت باشه ها!"

اشلی سکوت کرد. لوتر به مارگارت و باران خیره شد. آن دو دست همدیگر را گرفته بودند و به نظر می‌رسید غرق در صحبتند.

_ قبل از اینکه با مرینت آشنا شم عاشق یه دختر دیگه بودم. دختر معروفه ی دبیرستان بود. هرکاری میکردم که توجهش رو به خودم جلب کنم. بخاطر اینکه تو پارتی هایی که برگذار میکرد بتونم به چشمش بیام مثل خودش علف میکشیدم. هر روز مواد مختلف بود که وارد بدنم می‌شد. الکل، کافئین، نیکوتین، ماری‌جوانا، ال اس دی... خدا میدونه چه کوفت و زهرماری های دیگه... من نمیتونستم به خودم کمک کنم ولی مرینت کمکم کرد.

_ ببین الان واقعا نمیخوام داستان زندگیتو بشنوم.

_ خفه شو و گوش کن! مرینت اون دختر آروم و مهربونی بود که دقیقا مخالف اون چیزایی بود که اون موقه ها واسم جذاب بود. بخاطر اون نبود احتمالا من الان یه گوشه ی خیابون داشتم خاک میخوردم به جای اینکه این کافه رو بگردونم. قبل از اینکه بفهمم عاشقش شدم. حتی وقتی اون دختره هم بهم پیشنهاد داد من مرینت رو انتخاب کردم.

Hit me harder Donde viven las historias. Descúbrelo ahora