التماس

4.7K 183 44
                                    

اشلی بخشی از دستگاه را که مثل دستبندی نازک بود به دست خودش بست. دو سیم بلند ادامه پیدا میکرد تا روی انگشتش و به دور آنها پیچ میخورد.

_ مدتی بود که دلم میخواست این بچه ی بد رو دربیارم! اگه خیلی شدید بود بهم بگو.

مارگارت سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. قلبش آنقدر محکم میزد که صدای آنرا زیر گوشش میشنید.

و دو انگشت اشلی به داخل رفت. مارگارت درحالیکه چشمانش را بسته بود به آرامی نفس میکشید و سعی میکرد همه چیز را احساس کند.

و بعد اتفاق افتاد. اشلی دستگاه را روشن کرد. لرزش شدیدی از نوک انگشتان اشلی ، درست همانجایی که سیم ها وجود داشت ایجاد شد. ویبره آنقدر شدید بود که مارگارت به سرعت چشمانش را باز کرد و آی بلندی سر داد. انگار که این ویبره را در تمام تنش انداخته باشند. سعی کرد تحمل کند اما با داخل و بیرون کردن انگشت اشلی دیگر طاقت نیاورد و تقریبا فریاد زد:" خیلی شدیده!"

اشلی به آرامی گفت:" واقعا؟"

و دکمه ی دیگری روی دستبند زد.

اما ویبره شدید تر شد. آنقدر شدید که تمام بدن مارگارت به لرزه افتاد. همه چیز را از کسش تا زیر نافش احساس میکرد. خودش را سفت گرفته بود. ناله هایش آنقدر شدید بود که اگر اشلی چیزی میگفت نمیشنید. پاهایش را میدید که به آرامی ورم میکنند و نوک سینه هایش که سفت تر از این نمی شوند و انگشت اشلی که هر بار خیس تر میشود. انگار که این دستگاه به او دستور میدهد که ارضا شود.

ذهنش داشت دیوانه میشد. تمام بدنش با حرکات دست اشلی حرکت میکرد. همه چیز زیادی شدید بود.

زیر شکمش قلقلک خوشایندی را احساس کرد. میدانست که به آمدن نزدیک است.

ای کاش دستانش باز بود. میتوانست دستش را روی سینه اش بمالد. یا دهانش را فشار دهد. یا از همه بهتر اشلی را لمس کند.

اشلی در حالیکه کاملا روی مارگارت خم شده بود پرسید:" میخوای بیای؟"

_ بله! دارم میام!

_ نگهش دار‌.

_ چی؟

_ تا موقعی که من بهت میگم نگهش میداری.

مارگارت اما صدای اشلی را میشنید بدون اینکه معنیشان را بفهمد. فقط روی اتفاقی که میان پاهایش می افتاد فکر میکرد. لعنتی این ویبره اصلا عادی نمیشد!

و بعد دوباره حس عجیبی که بدنش به هم فشرده میشود. انگار که برق شدید به آرامی بدنش را در اختیار میگیرد. مارگارت دیگر فریاد میزد:" من دارم میام!"

نمی دانست چند بار این را گفت. این حس آنقدر شدید بود که هیچ چیز دیگری معنا پیدا نمیکرد.

چشمان او ناخودآگاه بسته شد و تمرکز کرد تا اورگاسمش را هر چه بیشتر احساس کند.

و بعد اشلی انگشتش را خارج کرد. بدن مارگارت به شدت لرزید و آنقدر حساس شد که انگار میخواهد منفجر شود. مارگارت چشمانش را باز کرد و سعی کرد دستانش را آزاد کند اما نتیجه ای نداشت.

Hit me harder Where stories live. Discover now