شروع زمستان

374 41 30
                                    

پاییز زودتر از آن‌چیزی که مردم فکر می‌کردند به پایان رسید. برف سنگینی که از اواسط ماه نوامبر شروع به بارش کرده بود خبر از زمستان سنگینی می‌داد. به هر حال "هرچه تابستان آفتابی تر، زمستان سردتر!"

ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه. همه چیز عادی به نظر می‌رسید. لوتر میزهای کافه را دستمال میکشید. مرینت با یکی از مشتری های همیشگی حرف میزد. رزا در کتابخانه ای در نقطه ی دیگری از برلین درحال درس خواندن کنار سارا بود. یلیس به کمک پرستارش بعد از مدت ها شروع به راه رفتن کرده بود. مارگارت به پایان شیفت کاری اش نزدیک میشد و اشلی که تازه به خانه رسیده بود به کمک سرایدار برف های جلوی ساختمان را پارو میکرد.

آن روز اما پای یک شخص جدید به محله ی سیلورشتاین باز شده بود. زن، مدل موی باب‌کوتاه به همراه روبان سر صدفی داشت. ژاکت زمستانه ی چند لایه، شال گردن دست‌باف و چکمه های چرمی اش به خوبی او را گرم نگه داشته بودند. آنچه که اما بیشتر از هرچیزی به چشم می آمد بچه ی حدودا یک ساله ای بود که در کالسکه اش حمل میکرد. پسربچه درست مثل مادرش با کنجکاوی به اطرافش نگاه میکرد.

زن بعد از چک کردن کاغذی که به همراه داشت بالاخره جلوی در ورودی یک ساختمان ایستاد. آب دهانش را قورت داد و جلو رفت. اسامی کنار زنگ خانه ها را با دقت خواند. زیر لب زمزمه میکرد:" دلیک.... دلیک... لطفا همینجا باش... لطفا!"
وقتی چشمش به نام "دلیک" افتاد قلبش فرو ریخت:" حتی دست‌خط خودشه!" قبل از اینکه به دستش اجازه ی لرزش بدهد زنگ خانه ی او را زد.

دوباره زنگ زد...

جوابی نیامد.

به اسم دلیک خیره شد. شاید مارگارت خونه نبود؟ احتمالا به زودی برمیگشت. درحالیکه خودش را دلداری می‌داد چند بار دیگر دکمه را فشرد. شاید زنگ خراب بود؟

اشلی که هنوز پارو را در دست داشت او را زیر نظر گرفته بود. زن که متوجه نگاه او شد لبخند دوستانه ای زد و سعی کرد آشفتگی اش را پنهان کند.

_ آمم... ببخشید شما تو این ساختمونین؟

اشلی پارو را کناری انداخت. جلوتر رفت و تمام اجزای صورت زن را بررسی کرد. بعد از نگاهی عمیق به کالسکه ی بچه پرسید:" دنبال کسی میگردی؟"

زن آهی کشید: "مارگارت دلیک... میدونین چرا جواب نمیده؟ ممکنه سر کار باشه، نه؟"

اشلی میتوانست حدس بزند که این زن کیست. درحالیکه سعی می‌کرد چهره اش را مانند بازیکن های حرفه ای پوکر بی احساس نگه دارد پاسخ داد:" من که نمیتونم همین طوری اطلاعات همسایه ها رو بدم! اینجا شاید اینطور به نظر نیاد ولی خیلی هم منطقه ی امنی نیست. میتونم بپرسم نسبتتون چیه؟"

زن برای لحظه ای سکوت کرد. نگاه سردرگمش هر لحظه غمگین تر میشد. اشلی صبورانه منتظر پاسخ او ماند.

_ من هیچ قصد بدی ندارم. من و مارگارت... خانم دلیک... به خیلی قبل برمیگردیم. من بارانم، باران فنایی. فقط میخوام بدونم که...

_ اون دیگه اینجا نیست.

_ چی...؟

_ خانم دلیک تازگیا جا به جا شده. اسمش هنوز اینجاست چون کسی نیومده جاش. متاسفم. فقط وقتت رو تلف کردی.

اشلی از لحن صدای خودش متعجب شد. احساس نفرت میکرد. نه به باران، بلکه به خودش. انگار که روی صحنه ی ضبط فیلم های پورنش و جلوی چشم های بیشمار قراره بود و همه منتظر بودند که او چطور این صحنه را بازی می‌کند. نگاه باران دنبال ذره ای شک می‌گشت. دنبال ذره ای ایراد. متاسفانه برای او، اشلی بازیگری را خوب بلد بود.

باران بر روی بغضش لبخندی زد:" میدونین کجا رفته؟"

_ نه. هیچکس نمیدونه. به هیچکس اونقدر نزدیک نبود. یهو بی خبر رفت. کی میدونه؟ شاید حتی برلین هم نباشه.

اشلی میدانست که این مکالمه خواب شبش را خواهد گرفت. باران با این کودک خردسالش از شهری دیگر به اینجا، آن هم در این برف سنگین آمده بود و اشلی میخواست هرطور شده رویاهای او را در هم بشکند. نمیتوانست ریسک کند. با اینحال به صدای لرزان باران گوش داد:" آها... خیلی ممنون..."

باران، کالسکه ی بچه را به دست گرفت و درحالی که سعی می‌کرد قدم هایش را محکم نشان دهد از آنجا دور شد.

اشلی با خودش کلنجار رفت. قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد صدا زد:" یه لحظه صبر کن."

باران به سوی او برگشت.

_ میتونم دعوتت کنم به اون کافه ی مقابل؟

_ ممنونم بابت پیشنهاد ولی ترجیح میدم که برگردم.

اشلی جلو رفت:" نه خواهش میکنم. میتونم ببینم که این خبر خیلی نارحتتون کرد و خب... آم... شاید یه سری اطلاعات درمورد مارگارت داشته باشم."

باران آهی کشید. نگاهی به پسربچه کرد.

اشلی ادامه داد:" تازه خسته به نظر می‌رسی..."

باران بالاخره سری تکان داد و پذیرفت.

ヽ(´o`;
آقا کامنت و وت یادتون نره که به من خیلی انرژی میدن!
[لطفا هر سوالی که درمورد داستانم یا من دارین ازم بپرسین (هیچ محدودیتی تو سوالا وجود نداره) میخوام یه چپتر درست کنم و به همه ی سوالا جواب بدم. هر چی بیشتر بهتر!]
پیج اینستاگرامم: Terryjoearts
اونجا خیلی فعالیت دارم و میتونم بیشتر باهاتون در ارتباط باشم^-^

Hit me harder Donde viven las historias. Descúbrelo ahora