شروع یک آغاز

2.7K 165 46
                                    

سکوت آزار دهنده ای بین آن دو بوجود آمد. مارگارت ترجیه میداد دیگر چیزی از گذشته نگوید و اشلی هم این را درک میکرد به همین خاطر لبخندی بر صورتش کشید و گفت:" خب حالا تو از من سوال بپرس!"

مارگارت تازه متوجه شد چقدر سوال از او دارد. او افکار منفی را از خودش دور کرد و پرسید:" خب تو اهل کجایی؟"

_ آلمانیم. اشلی اسم عجیب غریبه میدونم. پدرم دلش پسر میخواست که اسمش رو اشلی بذاره. و باورت نمیشه وقتی سه سال بعد از تولد من صاحب یه پسر شدن چقدر نا امید شد! حاضر بود اسم من رو عوض کنه ولی بعد مادرم قانعش کرد که اسم من اشلی بمونه.

_ اشلی اسم قشنگیه.

_ آره ولی همیشه احساس میکنم متعلق به من نیست.

_ تا حالا عاشق شدی؟

برخلاف آنچه مارگارت فکر میکرد اشلی جواب داد:" نه من خیلی به عشق باور ندارم‌. ینی... چطور بگم... اصلا انگار عشق با خصوصیت من جور در نمیاد."

_ چه خصوصیتی؟

_ خب بخاطر کارم و... نمیدونم...

_ بخاطر کارت و گرایشت باید با یه مازو ارتباط برقرار کنی نه؟

_ راستش این رو به عنوان گرایش نمیدونم. بیشتر به جور فانتزی که ترجیح میدم به ونیلا‌. واسه همین برام راحته که بخاطر پارتنرم کنار بذارمش. مشکل اینه که با مازو هایی که بودم خیلی باهاشون نمی تونستم کنار بیام. مثلا فتیش هایی داشتن که من نمیتونستم انجام بدم یا با فتیش های من کنار نمی اومدن.

_ خب این ها واقعا ربطی به عشق نداره.

اشلی خندید و بعد به صورت جدی به مارگارت نگاه کرد:" برای من سکس قابل لمس و درکه. اورگاسم یه چیز واقعیه که تجربه ش کردم. ولی عشق؟ تا حالا حسش نکردم."

_ یه روز حسش میکنی و از چیزی که الان میگی پشیمون میشی.

_ یه چیز جدید بهم بگو.

مارگارت با لبخندی گفت:" میخوام کاری که برام کردی رو جبران کنم."

_ خب؟ جالب شد!

_ فیلم دوست داری؟

_ بستگی داره چه فیلمی. چطور؟ میخوای دعوتم کنی سینما؟

_ آره. هر موقع آزاد بودی.

اشلی با شیطنت پرسید:" این که یه قرار عاشقانه نیست؟"

مارگارت خجالت زده شد. اشلی استعداد خوبی در خجالت زده کردن او داشت.

_ معلومه که نیست!

در همان موقع گوشی اشلی زنگ خورد. او به صفحه ی تلفنش نگاه کرد و گفت:" ببخشید از محل کارمه. "

_ راحت باش.

مارگارت میتوانست به راحتی صدای او را بشنود.

Hit me harder Onde histórias criam vida. Descubra agora