شش ماه بعد

324 41 29
                                    

مارگارت دلیک
خیابان موستامن ۱۶
هامبورگ *****

3.june.2016

اشلی عزیز،

نوشتن این نامه برای خودم هم تعجب آوره ولی چند تا دلیل خیلی خوب براش دارم. اولی اینکه، خیلی وقته رمانی که روش کار می‌کردم تموم شده و من چیز دیگه ای برای نوشتن نداشتم. سعی کردم دفترچه خاطرات بنویسم ولی زیادی بهم حس بچگونه می‌داد. نیازی به یه بهونه داشتم که دستم رو مشغول نگه دارم. به خصوص اینکه تا حالا نامه ی خودمونی ننوشتم. میتونه چالش خوبی برام باشه!

هوا اونجا چطوره؟ اینجا که خیلی بارون میاد. با وجود اینکه خیلی وقته از زمستون گذشته میتونم بگم تعداد روزهایی که هوا کاملا آفتابی بوده کمتر از انگشت های دسته. (دست آدمی که انگشت نداره!) با اینحال بعضی روزا اونقدر گرم میشه که میخوام بالا بیارم!

زندگی من آروم میگذره؛ با این وجود هنوز بهش عادت نکردم. مادری کردن برای لوکا از اون چیزی که فکر میکردم آسون تره. البته تقریبا همه ی کارها رو باران انجام میده. من بیشتر باهاش بازی میکنم و سعی میکنم حرف زدن یادش بدم. هنوز هیچی نگفته و باران یکم نگرانه. ولی من شنیدم اونایی که دیر زبون باز میکنن از  بقیه پرحرف تر میشن. لوکا خیلی باهوشه. گاهی یه طوری نگام میکنه انگار کل زندگیم رو میدونه!

بیشتر از هرچیزی اما دلم میخواست این خبر رو بهت بدم! داستانم برای چاپ قبول شد! نمیدونم بخاطر سابقه م توی نوشتن برای روزنامه ها و مجله ها بوده یا اینکه این معجزه ی خالصه ولی کتابم رو گذاشتن تو اولویت! به غیر از اون انتشاراتی تا خرخره دارن برای کتابم تبلیغ میکنن. حرفایی میزنن که وقتی بهش فکر می‌کنم از خوش‌حالی سرم گیج میره. سعی میکنم بهش فکر نکنم، چون میترسم خراب شه.

حس عجیبیه وقتی فکر می‌کنم سال پیش همین موقع کنارت بودم. اشلی... دلیل دومم برای نوشتن این نامه اینه که دلم خیلی برات تنگ شده. نمیخوام با زنگ زدن بهت به باران آسیب بزنم. البته... تو هم بهم زنگ نمیزنی. حق داری. ولی خودخواهیه اگه بگم دوست ندارم فراموشم کنی...؟

من کیم که بخوام درمورد خودخواهی حرف بزنم...! این نامه درواقع بیشتر برای منه. این نامه حتی از دفترچه خاطرات نوشتن هم بچگونه تره! دوست دارم بدونم الان که این نامه رو میخونی صورتت چه شکلیه؟ بیشتر از همه دوست دارم بدونم زندگیت چطور پیش میره.

کیو دارم گول میزنم... قرار نیست این نامه رو بفرستم... فقط دلم میخواست برای یه لحظه احساس کنم دارم باهات حرف میزنم.

با دلتنگی فراوان
مارگارت

پی نوشت: یکم پیش رزا بهم زنگ زد و گفت که با سارا نامزد کرده! بهم گفت که حتما منو برای عروسیشون دعوت میکنه! باورم نمیشه دوتا عروسی در راهه!

Hit me harder Where stories live. Discover now