زنگ تفریح

358 41 20
                                    

حالا که چیزی تا پایان داستان نمونده میخواستم یک زنگ تفریح این بین بذارم و به همه ی سوالا جواب بدم.


1. اسمت چیه؟
من سه تا اسم دارم. اینجا اسمم آنسلمه. اسم آنلاین و هنریم تری‌جو و اسم واقعیم یلداست. ترجیح میدم که منو یلدا یا تری‌جو صدا کنین^-^

2. چند سالته و کجا زندگی میکنی؟
بیست و سه سالمه و هشت ساله که آلمان زندگی میکنم.

3. بیشتر به چه کاری مشغولی؟ تفریحاتت چیه؟ هدفت برای آینده چیه؟
الان هنرمندم و درآمد از طریق نقاشی هام دارم. با اینکه خیلی ناچیزه ولی ترجیح میدم زندگی مینیمالیست با نقاشی ها و نوشته هام داشته باشم. تفریحم هم همینه. الان دارم روی یک کامیک کار میکنم که خب چون دست تنهام خیلیییی وقت میبره. ولی عاشقشم چون ترکیب دوتا چیزیه که بیشتر از هرچیزی تو این دنیا دوست دارم: نقاشی و داستان نویسی!

4. عضوی از خانواده ی ال جی بی تی ایی؟ یا بی دی اس ام دوست داری؟
آره من کلا از وقتی یادم میاد به دخترا گرایش داشتم. شده گاها به جنس مخالف هم گرایش پیدا کنم ولی خیلی کم. کلا به نظر من همه ی زنا زیبا و سکسین!
درمورد بی دی اس ام... شاید عجیب باشه ولی ترجیحم نیست. فکر می‌کنم خیلی بستگی به طرف مقابلم داره و شاید بیشتر فانتزیش برام جالبه تا واقعیش.

5. ایده داستان از کجا اومد؟
چند تا چیز یهو دست به دست هم داد. اول اینکه من معمولا داستان های تخیلی/رازآلود مینویسم. هیچ وقت تو زندگیم عاشقانه ننوشته بودم اونم با صحنه های سکسی! ولی یه چیزی همیشه رو اعصابم بود و اینکه چرا اینقدر داستان های لزبین کمن؟ چرا همیشه مِدیا زن های لزبین رو شکننده و ضریف و لطیف نشون میده و تو فیلما یه طوری نشون میدن که انگار لزبین ها نمیتونن اشتباهی کنن؟ فیلمای لزبین که اصن انگار بیشتر برای لذت مردای استریت ساخته شدن:/ (به خصوص تو اون زمانی که شروع به نوشتن کردم)
واسه همین گفتم داستانی بنویسم که برای زنای دیگه ایه که دارن با گرایششون آشنا میشن. سعی کردم که شخصیت کاراکترهام فقط تو گرایششون خلاصه نشن. چون ما ها خیلی بیشتر از اینا هستیم! حالا دیگه نمیدونم چقدر موفق بودم...
اولین چیزی که ساختم یلیس و اشلی بود ولی تصمیم گرفتم که جریان اونها رو تبدیل به راز اصلی داستان کنم و اینطوری از تجربه م تو نوشتن داستان های رازآلود و جنایی استفاده کنم.

6. چی شد که نوشتن رو شروع کردی؟
به عنوان یه تک فرزندی که دوستی نداشت از شیش سالگیم تو دنیای کتابا بودم. تو هشت سالگیم مسئول کتابخونه که علاقه م رو فهمید من رو وارد گروه داستان نویسی بزرگسالان کرد. بعدش بعضی از نوشته هام رو به صورت پنهانی برای مسابقه داستان نویسی کشوری فرستاد که برنده شدم. منم که خب اولین موفقیتم بود اصلا انگار دری برام باز شد. از اون موقع هر روز حتی شده یک کلمه هم مینویسم.

7. محله ی سیلورشتاین واقعیه؟(اینو خیلیا پرسیدن)
آره ولی تو داستان برای جذابیت اغراق شده و اسمش فرق میکنه. ازم نپرسید که اسم واقعیش چیه چون واقعا یادم نمیاد T-T من سه چهار روزی اونجا بودم و محل زندگی مارگارت و اشلی از اون ساختمونی که توش بودم الهام گرفتم.

8. تاریخ تولد کاراکترا رو میگی؟
مارگارت: هشتم آبان
اشلی: دوازده مرداد
یلیس: بیست و سه فروردین
باران: سیزده بهمن

9. آقا لوتر چرا اینقدر ها ها میکنه؟؟
میخواستم سر به سرتون بذارم🤭

10. من یه چیزی متوجه شدم نمیدونم چقدر درسته یا نه. هر موقع باران هستش انگار فضا زمستونیه. یا بارون میاد یا برف. وقتی هم که برگشت نوشته بودی که اولین برف سال بود. بعد اشلی همیشه تو فضای آفتابی و تابستونیه. این عمدی بود؟
خوشحالم که متوجهش شدی:)

11. کاراکتر مورد علاقه ت کیه؟
دیوید

12. بعد از این چیزی مینویسی؟
آره! چند تا چپتر افترستوری میذارم.
بعدش داستان دومم رو میذارم. فکر میکنم از داستان دوم حتی بیشتر از این خوشتون بیاد! بیشتر به سبکی که من معمولا مینویسم نزدیکه با اینحال ولی صحنه های سکسی و عاشقانه داره.

بریم سراغ سوالی که بیشتر از همه پرسیده بودین:
13. چرا رفتی؟

دلایل خیلی زیادی بود و بعضی هاش واقعا خصوصین با اینحال میدونم که حق شمایی که منو تا اینجا حمایت کردین اینه که بدونین.
چهار سال گذشته سخت ترین دوران زندگیم بود. تنهایی، نژادپرستی و هوموفوبیا به شدت منو احاطه کرده بودن. تنها کسایی که اطرافم بودن آدمایی بودن که نمیتونستم پیششون خود واقعیم باشم.
وقتی شروع کردم به نوشتن این داستان واقعا فکر میکردم که نهایتا ده نفر اینو میخونن. خوشحال بودم که داستانم طرفدارای بیشتری پیدا میکنه ولی همزمان بار خیلی سنگینی هم بود. دائما تو ترس بودم و در نهایت ترسم واقعی شد. یکی از نزدیک هام این داستان رو پیدا کرد و هویت واقعیم رو فاش کرد و خب... فکر اینکه آدمای اطرافم تو زندگی واقعیم این بخش از من رو بشناسن برام زیادتر از تحمل بود. هر روز کارم پاک کردن کامنت های وحشتناک اون آدما بود.
سعی کردم کلا داستان رو پاک کنم ولی نتونستم چون میدونستم کسایی هستن که واقعا این داستان رو دوست دارن. الانم خوشحالم که این کارو نکردم چون الان قوی تر از اون موقع هستم و برام مهم نیست دیگران چی فکر میکنن.

واسه همین میخوام از همه ی شمایی که برام قوت قلب بودین تشکر کنم. اگه شما نبودین این داستان کوچولوی منم الان نبود:)

حتما داستان رو تا آخر بخونین چون فکر نمی‌کنم خیلی هاتون پیش بینی کنین که چی میشه. 0w0

بازم سوال داشتین در خدمتم.

Hit me harder Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora