monster ransen

2.1K 136 57
                                    

_ خب؟ اینکه خوب پیش نرفت...

مارگارت که هنوز میخندید گفت:" میتونستی یه دیلدویی چیزی بذاری. تو که از این چیزا زیاد داری."

_ بخاطر رول پلی یه دیلدو بذارم لای پام؟! میخوای مث پنگوئن راه برم؟!

مارگارت آخرین باری را که اینطور خندیده بود را به یاد نمی آورد. به هر حال آن دو ایستگاه بعدی را پیاده شدند و تمام مسیر را پیاده روی کردند. مارگارت چند بار متوجه شد که دستش اتفاقی به دست اشلی برخورد میکند. خیلی سخت بود که دست او را نگیرد آن هم بعد از این همه مدتی که با هم در رابطه بودند. به یاد آورد که دست باران را هم نمیتوانست بگیرد؛ چرا که ممکن بود کسی آن دو را ببیند...

مارگارت این افکار را از ذهنش بیرون کرد و گفت:" فکر کنم از همه دیرتر برسیم."

_ حداقل ما کسی نیستیم که منتظر میمونه!

_ باید مراقب باشیم که قبل از حرکت مترو از کارائوکه خارج شیم. نمیتونیم بذاریم که دیروقت شه.

اشلی خنده ای کرد و گفت:" راستی هنوز بهت نگفتم! شب قرار نیست بریم خونه. "

مارگارت از تعجب مکثی کرد و همین باعث شد چند قدمی از اشلی لقب بماند:" چی گفتی؟!"

اشلی که هنوز لبخندش را بر چهره داشت گفت:" همین که شنیدی. یه شب توی هتل نزدیک به کارائوکه رزرو کردم. گفتم یکم تنوع بد چیزی نیست!"

مارگارت دوباره کنار او به راه افتاد و گفت:" تنوع؟ اینکه هر شب یه چیز جدید رو امتحان میکنیم خودش تنوع نیست؟ بی دی اس ام خودش تنوع نیست؟"

_ اگه دلت میخواد تکراری باشه بگو!

مارگارت میتوانست کارئوکه ی مانستر رانسن را ببیند. او با غرور گفت:" حداقل میتونستی بگی با خودم لباس اضافه بیارم."

اشلی چشمکی زد:" لباس لازمت نمیشه!"

مارگارت متوجه داغی روی گونه اش شد و تا زمانی که وارد کارائوکه شدند هیچی نگفت. آن دو خیلی زود اتاق مورد نظر را پیدا کردند. با باز شدن در اولین چیزی که دیده شد رزا و سارا بود که روی کاناپه درست مقابل در نشسته بودند. و کنار در در کمال تعجب لوتر و مرینت بود که لیوان مشروبی در دست داشتند. هر چهار نفر به سمت اشلی و مارگارت برگشتند و به آن دو خوش آمد گفتند.

رزا در حالیکه مارگارت را بغل میکرد گفت:" دیگه داشتم نگرانت میشدم چرا اینقدر طول کشید؟"

اشلی و مارگارت نگاهی از شیطنت رد و بدل کردند:" چرا از اشلی نمیپرسی؟"

اشلی که در حال سلام کردن به بقیه بود با حرص به مارگارت نگاه کرد و گفت:" مارگارت کلی طولش داد تا آماده بشه!"

رزا بالاخره به سارا اشاره کرد و گفت:" این دوست دخترمه سارا! و سارا این هم دوست خوبم مارگارت."

Hit me harder Where stories live. Discover now