زندگیِ ساده

264 37 23
                                    

شب قبل مارگارت حتی یک چشمک هم نخوابید. درونش آشوبی از حس هیجان و دلهره به پا بود. آنقدر در ذهنش حرف هایی که می‌خواست به اشلی بزند را مرور کرد که تا به خود آمد، رگه های نور خورشید از پشت پرده به چشمانش می‌رسید.

نمی‌خواست زودتر از ساعت موعود برسد ولی وقتی به خودش آمد که تمام وسایلش را جمع کرده و آماده ی رفتن بود؛ با این‌حال هنوز شش ساعت به شروع جشن مانده بود. چقدر زمان دیر میگذشت!

خودش را قانع کرد که زمان اضافه را در اتاق هتلش در برلین سپری می‌کند و به این ترتیب دو ساعت زودتر از برنامه ی قبلی اش سوار ماشین شد و راه افتاد. با اینحال تمام مسیر به این فکر میکرد که اگر زود برسد چقدر خجالت می‌کشد.

آماده شدنش در هتل هم چندان طول نکشید. روی تخت نشسته بود و به ساعت نگاه میکرد. اینکه نمیتوانست تصمیم بگیرد بیش از هرچیزی آزارش می‌داد. میخواست زودتر اشلی را ببیند ولی نمی‌خواست که مستأصل به نظر برسد...

در همین افکار بود گوشی همراهش زنگ خورد. رزا با صدایی سرشار انرژی گفت:" میخوای برسونیمت؟!" و به این ترتیب مارگارت بالاخره آرام گرفت. تنها باید صبر میکرد و همراه با رزا و سارا به جشن میرفت.

به سقف اتاقش خیره شد. انگار ذهنش میخواست چیزی را به یاد بیاورد و همزمان از آن خاطره فرار میکرد. انگار برای یک لحظه زمان ایستاده بود. دنیا هنوز حرکت می‌کرد ولی مارگارت گیر کرده بود. قلبش آرام گرفته بود؛ ذهنش کار نمیکرد و بدنش فقط وجود داشت.

***

" بالاخره رسیدیم!"

چشمان مارگارت به سرعت چرخید. یک جشن ساده در باغ گیلاس مرینت. او قبلا برای مارگارت از باغش تعریف کرده بود ولی هرگز فکر نمی‌کرد که اینقدر زیبا باشد. با وجود بوته های گلهای مختلف، درخت های سیب، آلاچیق سبک مدرن و حوض ماهی، همه ی نگاه ها اول مجذوب درخت گیلاس می‌شد.

مارگارت اما بین مهمان ها نگاه کرد. جز چند نفر که قبلا در کافه ی لوتر دیده بود، هیچکس دیگری آشنا به نظر نمی‌رسید. مارگارت آهی کشید و یک جام نوشیدنی مارتینی از میز برداشت. رو به رزا گفت:" من میرم تبریک بگم و هدیه رو بدم."

رزا که از سارا و اطراف عکس می‌گرفت با لبخندی گفت:" اوکی! ما هم یکم دیگه میایم."

مارگارت با دیدن او به یاد آورد که باید لبخند بزند. صاف ایستاد. ابروانش را باز کرد و با لبخندی ماهرانه به سمت لوتر و مرینت رفت که کنار هم ایستاده بودند. "وای چقدر خوشحالم که میبینمتون!"

مرینت اول او را در آغوش گرفت. یک آغوش محکم:"من گفتم ما رو فراموش کردی!"

لوتر با لبخندی گرم به او نگاه کرد:" خیلی برامون باارزشه که این همه راه رو اومدی. برای جشن ما خسته نیستی ها!"

Hit me harder Where stories live. Discover now