اولین بوسه

4.1K 201 18
                                    

اشلی به لیلیان اشاره کرد که زانو بزند. لیلیان بدون هیچ کلمه ای روی زمین زانو زد. نگاه او پر از التماس برای رحم بود. انگار هر لحظه ممکن بود گریه کند. اما اشلی بی توجه به او به سمت ست شلاق هایش رفت. در حالی که یکی یکی آن ها را بررسی میکرد گفت:" اینقدر بیچاره ای که دوباره سمت من برگشتی؟"

لیلیان چیزی نگفت.

_ وقتی ازت سوال میپرسن باید جواب بدی.

او شلاق زنجیری را از نظر گذراند. لیلیان به سرعت جواب داد:" بله ارباب!"

اشلی شلاق زنجیری را سر جایش برگرداند و اینبار به سراق شلاق چرم رفت.

_ بله چی؟

_ بله! من یه آدم بیچاره م!

اشلی به سمت او برگشت. شلاق چرم را بر صورت او کشید. لیلیان هنوز چشمانش را جسورانه به او دوخته بود. اشلی با تحقیر نگاه او را جواب داد.

_ آدمی مثل تو به چه درد من میخوره؟

اشلی با گفتن این به سرعت برگشت و شلاق چرم را سر جایش برگرداند. انگار دنبال چیزی بود که بیشترین درد را داشته باشد و روی انتخابش حساس بود.

_ بدن من متعلق به شماست ارباب!

او شلاق مورد مناسبش را پیدا کرده بود. شلاقی با دسته ی فلزی و بند های چرمی که با رضایت بافته شده بود.

_ امشب ثابت میکنی چقدر سر حرفت میمونی. پاشو!

لیلیان به سرعت پا شد. اشلی دست های او را زنجیر کرد. زنجیر ها آنقدر بالا بود که او مجبور بود کاملا بایستد و دست هایش را تا جای ممکن بالا ببرد. اشلی در همان حال لباس های او را پاره کرد. تنها لباس زیر صورتی او مانده بود. کمر لخت او کاملا رو به دوربین بود و آماده ی شلاق خوردن. مارگارت در حالی که پوست لبانش را میکند به صحنه نگاه میکرد. وقتی اولین شلاق بر پوست سفید لیلیان زده شد ، آهی از او شنیده شد.

اما مارگارت چیز دیگری هم شنید. باران کنارش ایستاده بود در گوشش با بدجنسی زمزمه کرد:" به خودت نگاه کن!"

مارگارت با ترس به سمت صدا برگشت. اما خودش میدانست که این تنها در ذهنش میگذرد. اشلی محکم تر از قبل شلاق میزد. خطوط قرمز روی کمر لیلیان قرمز شده بود و ور آمده بود. احتمالا تا چند هفته ای نمیتوانست روی آنها بخوابد.

_ فکر کردی میتونی از شر من خلاص شی؟

او دوباره صدای باران را شنید. با خودش گفت:" باران دیگه تموم شد! دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینیش. دیگه تموم شد! تموم شد!"

کار شلاق زدن اشلی تمام شده بود. او چشمان و دهان لیلیان را بست و مشغول نصب کردن پمپ های مکنده ی کوچکی بر روی سینه های او شد. مارگارت میدانست ماندنش در آنجا به معنای دل کندن از گذشته است. به معنای پایان دادن تمام آن روز هایی که باید در شرم و اضطراب می گذراند. این یک فرصت بود. فرصت برای اینکه به خودش ثابت کند او دیگر مارگارت سابق نیست.

Hit me harder Where stories live. Discover now