ماهان:
ذوق زده و خوشحال خیرهی شمع و دستبند مخملی که کنار تخت گذاشته بودم شدم و خندیدم.
مطمئن بودم معراج خوشش میاد، برنامه داشتم سوپرایزش کنم، شام موردعلاقهاش رو آماده کرده بودم و یه عالمه به خودم رسیده بودم و فقط مونده بود معراج بیاد.
چون بهش خبر نداده بودم تا سوپرایزش کنم هرلحظه ممکن بود از راه برسه و حدسم درست بود. صدای باز شدن در رو شنیدم و رفتم استقبال، معراج یه عالمه خرید کرده بود و دستاش پر بودن و از دیدن منکه بی خبر تو خونهاش بودم و ذوق زده گفتم «سوپرایز» یکم سوپرایز شد اما ناراحت نه!
لبخند زد و پلاستیکهای تو دستش رو روی زمین گذاشت و بغلم کرد-سلام عزیزم.
-سلام، سوپرایز شدی؟
شقیقهامو بوسید-خیلی، چه خوشگل شدی فدات شم.
خندیدم-تازه فقط همین نیست، بوی چی میاد؟
یکم هوا رو بو کرد و پرسید-خورش بادمجون درست کردی؟
-اوهوم.
و دست کشیدم رو شکمش-تازه برای بعد از شام برنامههای دیگهای هم داریم! امشب شب منو توئه.
اما با دیدن ماسیدن لبخند روی صورت معراج فهمیدم یه مشکلی هست، پس پرسیدم-چیزی شده؟
معراج خریدها رو از روی زمین برداشت و همونطور که سمت آشپزخونه میرفت گفت-بابا و مامانم دارن میان.
جاخوردم، همونطور که دنبالش میرفتم پرسیدم-چقدر میمونن؟
خریدهارو روی میز آشپزخونه گذاشت و در حال خالی کردن پلاستیکها و جابجا کردن خوراکیهایی که خریده بود جواب داد-فقط واسه شام میان، بعد برمیگردن هتل.
خب، پس ریده شدن برنامهها همچین حسی داشت. رفتم و زیر خورشم رو خاموش کردم و گفتم-چون دوست داشتی زیاد درست کرده بودم که برات بمونه، اگه دوست داری امشب با خانوادت بخورین. کیک توتفرنگی هم درست کرده بودم برای فردا که رایان میاد، امشب بخورین.
و خواستم برم که معراج سد راهم شد-کجا به سلامتی؟
گردنمو کج کردم-برم دیگه؟ مامانتاینا ممکنه هرلحظه برسن.
سر تکون داد-بمون. قبلاً در موردت باهاشون حرف زدم.
-بمونم!؟
دوباره سر تکون داد-معلومه.
-پس چرا ناراحت بودی؟
اخماش باز تو هم رفت-به خاطر تو نیست عزیزم.
-پس چیه؟
یکم عقب کشید-رابطهام با بابام زیاد خوب نیست. با مامانم هم تعریفی نداره!
قبلاً فهمیده بودم با والدینش صمیمی نیست و مشکلی هم نبود چون من هم با والدینم صمیمی نبودم و رابطهی خوب و نزدیکی نداشتم اما رابطمون بد هم نبود بنابراین چارهای نداشتم جز اینکه بپرسم-چطور؟
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...