آبان:
-نیست.
دایی شوکه گفت-یعنی چی که نیست!؟ کجاست؟
-نمیدونم، زنگ میزنم جواب نمیده.
مامان بیخیال گفت-حالا ماهان نباشه، نمیشه!؟
-آره خب، نمیشه؟
دایی بزرگه بالاخره با اخموتخم دلیل اصلی اینکه دنبال ماهان میگشتن رو لو داد-وکیل بابا گفته بدون حضور ماهان وصیتنامه رو نمیخونه.
خب این یه مشکل بزرگ بود! از جمع داییهای اخمالو و عصبانی فاصله گرفتم و به متین زنگ زدم. زود جواب داد-جونم عزیزم؟
قلبم فقط با شنیدن صداش آروم گرفت-سلام. کجایی؟
جواب داد-خانوم سلطانی گفت کاری نداریم، شرکت هم تقریباً خالیه واسه همین اومدم خونه. کی برمیگردی؟ برات ناهار درست کنم؟
-نمیدونم برای ناهار میام یا نه؟ اینجا اوضاع پیچیدهاس و ماهان گم شده.
تعجب کرد-مگه بچهاس که گم بشه!؟
-واسه همین زنگ زدم. شمارهی معراج رو برام میفرستی؟
متین-البته، اگه کارت زودتر تموم شد حتماً بیا خونه.
-باشه عزیزم. میبینمت.
قطع کردم و منتظر موندم. متین خیلی زود شمارهی معراج رو فرستاد و بهش زنگ زدم.
-الو؟
با یکم شکوتردید جواب داد-بله؟
-آبانم!
سریع گفت-اوه، سلام! جانم کاری داشتی؟
-میدونی ماهان کجاست؟
بیخیال گفت-آره پیش منه.
-گوشیو میدی بهش!؟
آره گفت و بعد من چند ثانیه منتظر موندم تا صدای ماهان رو بشنوم-الو؟
عصبانی نبودم چون بهش حق میدادم بترسه اما دلخور بودم که جواب منو هم نمیداد-ماهان؟ نمیگی من دلواپس میشم؟ چرا جوابمو نمیدی؟
نق زد-چون میخوای بگی بیا وصیتنامه بخونیم، نمیخوام نمیام!
-منم اول همینو گفتم اما انگار وکیل تا تونیای وصیتنامه رو نمیخونه، داییها در به در دنبالتن. هرچی دیرتر بیای بدتر میشه، من خودم هستم هواتو دارم نمیزارم کسی حرفی بهت بزنه. اصلاً معراجو هم بردار بیار خب!؟ اما اگه نیای اینا دوره میفتتن شهر رو دنبالت میگردن.
یکم ساکت فکر کرد و با شک پرسید-قول میدی مواظبمی؟
-من تاحالا خلاف اینکارو کردم که دفعه دومم باشه!؟
ریز خندید و گفت-راست میگیا، منتظر باش میام.
فطع کردم و رفتم به داییها تذکر بدم ماهان که اومد باهاش بدرفتاری نکنن.
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...