ماهان:
خوشحال ازینکه آبانو کشوندم خونهی خودم و میتونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم پیشش غر زدم که نازمو بکشه-باورت نمیشه از دیروز که کاماوت کردم مجبور شدم به چند نفر جواب پس بدم!
آبان در حال ماساژ دادن پاهام با نگرانی پرسید-چند نفر؟
-تقریباً همهی دخترعموها یدور زنگ زدن منتها من روی نامزدم سوار بودم و گوشیم میوت بود.
خندید-جواب ندادی؟
-وا مگه خلم؟
ابرو بالا انداخت-خورشید چی؟
-نه، خبری از خورشید نیست، چطور؟
لبخند زد-هیچی. خب چه خبر از نامزدت؟
نامزد رو منظوردار گفت اما به روی خودم نیاوردم-وای آبانی، نمیدونی چقدر ماهه. اگه بدونی وقتی بهش گفتم حاج بابا شرط ازدواج گذاشته ترسید.
پرسید-از چی؟
پاهامو از تو بغلش درآوردم و گفتم-از اینکه با کسی به جز خودش ازدواج کنم.
و خندیدم-مگه خل شدم؟ از اول میدونستم میخوام معراج رو تبدیل به شوهر کنم! مگه نه؟
گونهامو بوسید و گفت-یادمه.
تو بغلش لم دادم و گفتم-فقط یکم نگرانم.
آبان هم نگران شد-نگران چی؟
-چطوری به بچهها خبر بدیم؟
اخماش رفت تو هم-ممکنه مخالفت کنن؟
-آره، آخه قبلاً به راکسی قول ازدواج داده بودم.
یهو ترکید از خنده-وای، فکر کردم چی میخوای بگی!
با نیش باز به خندیدنش نگاه کردم و دلم طاقت نیاورد، بوسه بارونش کردم-میدونستی عاشقتم؟
لبخند زد-میدونستی من بیشتر عاشقتم؟
لپاشو کشیدم-نه دیگه، من اول گفتم!
کف دستمو بوسید-باشه عزیزم.
یکم نگاش کردم و پرسیدم-آبان جونم؟
جدی شد-جونم؟
-میای بریم موهامون رو کاپلی رنگ کنیم؟ دم عیدی تنوع ایجاد میکنیم هوم؟ حوصلمون هم سر نمیره چون چند ساعت باهمیم!
لبخند زد-رنگ کردنو هستم اما کاپلی؟ چه رنگی؟
-من صورتی تو آبی!
سر تکون داد-نمیشه.
-چرا نه؟
بهونه آورد-من رنگ فانتزی دوست ندارم، تازه هنرجوهام اکثراً سن بالان و همینطوری هم جدیم نمیگیرن!
لبام آویزون شدن-خب چه رنگی دوست داری؟
نیسش باز شد-سیاه!
یدونه زدم رو پیشونیش-برو بابا، موهای خودتم قهوهای بود سیاه نبود!
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...