Be my love

88 24 28
                                    

آبان:

استرس داشت منو میکشت! از شدت استرس تهوع گرفته بودم و با اینکه تایم طولانی تو ماشین بودم خوابم نمیبرد. آخر سر هم ترکیب استرس و پیچ و خم جاده حالمو بد کرد و مجبور شدم از متین بخوام یه گوشه نگه داره تا بالا بیارم.

متین حال بد منو کاااملاً‌ اشتباه برداشت کرده بود، ازم پرسید-میخوای برگردیم خونه؟ هوم؟

-نه.

اخم کرد و کلافه گفت-از وقتی گفتم مرخصیم اوکی شده بریم حالت بده!

-باور کن به خاطر زیبا نیست.

پشتمو آروم مالید و پرسید-پس چرا حالت بده؟

دروغ گفتم-چرا فکر میکنی حالم بده!؟ ماشین‌زده شدم!

نمیدونم قانع شد یا صرفاً بیخیال بحث شد، اما دستمو گرفت تا بلند شم و بطری آب رو دستم داد و گفت-یکم آب بخور.

دهنمو آب کشیدم و یکم آب خوردم، گلوم میسوخت. وقتی دوباره سوار شدیم متین گفت-عزیزم، یکم چشم‌هاتو ببند هنوز نصف راه مونده، یکم بخواب.

واقعاً دلم میخواست و تلاشمو کردم اما خوابم نمیبرد. آخرش چرخیدم سمت متین و نگاش کردم، شاید باهاش حرف میزدم حالم بهتر میشد. وقتی دید دارم نگاش میکنم پرسید-بهتری؟

آروم جواب دادم-هوم.

دوباره پرسید-گشنه‌ات نیست؟

-نه، گلوم درد میکنه اشتها ندارم.

با ناراحتی گفت-من هنوزم معتقدم بهتره برگردیم خونه، بعداً که بهتر شدی دوباره میایم.

آستین‌های پیراهنمو ‌کشیدم پایین و گفتم-نه! چرا هی میگی نه و نمیشه و برگردیم!؟ من خوبم.

غر زد-تو حتی تو مصافت های کوتاه هم خوابت میبرد ولی این‌همه وقته تو راهیم و هنوز بیداری، به من نگو حالت خوبه، خوب نیستی!

لبخند زدم و دستمو گذاشتم رو پاش و آروم گفتم-باور کن خوبم، الآنم میخوام بخوابم.

یجورایی مجبور شد قبول کنه و جواب داد-باشه، رسیدیم بیدارت میکنم.

-نه، یکم قبل اینکه برسیم بیدارم کن یچیزی بخورم. نمیخوام جلو مامانت مریض و بیحال به نظر برسم.

بالاخره لبخند زد-باشه عزیزم.

لبخند زدم و چشمامو بستم، اما دستمو از رو پاش برنداشتم.

👘👘👘👘👘👘👘👘👘👘👘

متین:

به معنای واقعی کلمه، هیچ ایده‌ای نداشتم که آبان چش شده! بعد از اون بحث کوچیک رفتارش طوری بود که انگار داره ازم دوری میکنه و هربار میپرسیدم جواب میداد چیزی نشده، اشتباه میکنم و این‌ها تصورات خودمه اما مطمئن بودم یه مشکلی هست، فقط نمیدونستم چه مشکلی!

dandelionsWhere stories live. Discover now