معراج:
-کجایین؟
پونه-نزدیک مهدکودکم به زودی بچهها روبرمیدارم، ببخشید که برنامههاتو بهم ریختم.
لبخند زدم-نه بابا، برنامهای نداشتم و دلم برای بچهها یذره شده بود. ماهان هم خوشحال شد.
پرسید-ماهانم هست؟
-آره، داره برای بچهها عصرونه آماده میکنه.
پونه غر زد-اینا بچههای توئن یا ماهان؟ چرا اون طفل معصومو مجبور میکنی برای بچههای ما تو زحمت بیفته؟
لبخند زدم-باور کن سعی کردم منصرفش کنم اما گفت رایان اون دفعه گفته دلش اسنک پنیری میخواد و اگه براش درست نکنه حس بدی پیدا میکنه.
آروم پرسید-زیادی لیلی به لالاشون نمیزاره؟
-چطور؟
آروم جواب داد-اگه حس بدی میگرفتم زودتر بهت میگفتم، چون حس بدی نمیده تاحالا دقت نکرده بودم اما زیادهروی نمیکنه؟
خب خودم هم متوجه بودم که ماهان یکم زیادی تو نقش والد بودن فرو میره درحالی که نباید اینطور باشه، اما من هم مثل پونه متوجه هیچ چیز بد یا اشتباهی نشده بودم پس اهمیتی نداشت-نگران نباش من حواسم هست.
سریع گفت-نگران نیستم، بهت اعتماد دارم. باید برم.
-باشه عزیزدلم، منتظرتم.
و قطع کردم و رفتم به ماهان سر بزنم چون جدا از خوشحال شدنش برای دیدن بچهها، یکم ناراحت و گرفته به نظر میرسید. وقتی متوجه من شد لبخند زد و پرسید-کجان؟
-نزدیکن، عزیزم خسته شدی.
سر تکون داد-نه بابا خستگی چیه، وقتی به قیافهی رایان وقتی این خوراکیا رو ببینه فکر میکنم خیلی ذوق میکنم.
سوالی که تو سرم بود رو پرسیدم-عزیزم خوبی؟ حس میکنم یکم گرفتهای.
اخمش رفت تو هم-مهم نیست.
-چیزی که تو رو اذیت کنه برام مهمه، میتونی باهام درمیون بزاری.
چشاشو چرخوند-یه چیزیو به متین گفتم، گفتم به آبان نگه من بهش گفتم ولی گفت!
-خودت اگه جاش بودی بهش نمیگفتی؟
ریز خندید-معلومه که بهش میگفتم! اما چه ربطی داره؟ من میتونم هرکاری دام خواست بکنم چه ربطی به بقیه داره؟ً
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...