ماهان:
رد کراوات که تنها شی طنابمانندی بود که تو خونهی معراج پیدا میشد و باهاش دستامو بسته بود رو روی دستم مالیدم و بدنمو کشیدم. مونده بودم معراج یهویی دست منو باز کرد کجا فرار کرد رفت که دیدم با یدونه موز برگشت و گذاشتش تو دستم-بخور انرژی داشته باشی.
و رفت سروقت کمدش. یه گاز به موز تودستم زدم و گفتم-سیر میشم بعد ناهار نخورم تو غر میزنی!
با دیدن کاستوم لباس پلیس که از کمد درآورد لال شدم، معراج برام ابرو بالا انداخت-نخوری و جون نداشته باشی کی ضرر میکنه من یا تو؟ درضمن مطمئن میشم انقدر فعالیت داشته باشی که باز گشنهات شه! حالا چی میگی؟
یجوری باقی موز رو چپوندم تو دهنم که ممکن بود خفه شم ارث و میراث حاج بابا رو بگا بدم اما خوشبختانه من تا توسط معراج تولباس پلیس به فاک نمیرفتم جون نمیدادم پس با موفقیت همشو قورت دادم و هیجانزده از معراج پرسیدم-میخوای نجاتم بدی یا دستگیرم کنی؟
شونه بالا انداخت و درحال بستن زیپ شلوارش پرسید-تو کدوم رو ترجیح میدی؟
-دستگیرم کن! من پسر خیلی خیلی بدی بودم.
معراج دستبند رو از کمرش باز کرد و درحالی که دور انگشتش میچرخوند اومد جلو-ببینم اینجا چی داریم؟
خودمو زدم به ترسیدن- همه میدونن من بچهی خیلی خوبیم سرکار!
یه نگاه به دور تا دور کرد و گفت-من که کسی به جز تو نمیبینم!
دستامو بردم جلو و گفتم-انگار چارهای نداریم.
و درحالی که معراج دستامو میبست گردنمو کج کردم-حالا راهی نیست جبران کنم؟
ابرو بالا انداخت-با چی؟ از الآن بگم من مامور بسیار وظیفهشناسیام و هیچ رشوهای قبول نمیکنم.
ریز خندیدم-خب من میتونم با بدنم جبران کنم!
دستامو بسته بود پاهام که آزاد بودن، با پا از خجالتش دراومدم.
👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️👮♂️
معراج:
کاملاً مغلوب اما خوشحال گفتم-کاش یکم بهم رحم میکردی.
ماهان که دستامو با دستبند خودم بسته بود و رو شکمم نشسته بود خندید-تا تو باشی منو دسته کم نگیری.
خندیدم-خودت گفتی دستگیرت کنم!
خودشو مالید بهم-وا، حرف یه خلافکارو باور میکنی؟ مگه نمیدونی من اتهامم کلاهبرداری بود؟ تازه نصف مال و اموال بابابزرگمو بالا کشیدم تو تارگت بعدیم بودی.
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...