۲۷

6 1 0
                                    

زمانی که از بقیه جدا شد قدم هاش سست و لرزون تر شدن.

زمانی که سوار اسانسور شد کارتشو به سرباز روبه روش نشون دادو سرباز طبقه(۲-) رو فشار داد.

به دیواره اسانسور تیکه دادوچشم هاشو بست  نمیدونست به خاطر ترسش بود یا برای سردرد شدیدی که از صبح داشت ولی کل بدنش نبض میزد و کم کم داشت عرق هم میکرد و اگه قرار بود حال الانشو توصیف کنه مرگ برای حال الانش دقیق ترین توصیف بود.

زمانی که از  اسانسور  بیرون رفت رای طویل خالی رو دید ، هوای اونجا تاحدودی خنک بود و این برای اسراشه که حالا بدنش رو عق گرفته بود نه تنها خوب نبود بلکه حالشو داغون ترم میکرد.

_هعی حالت خوبه؟

سمت صدا برگشت ،ارتمیس بود که پشتش وایساده بود و بهش نگاه میکرد،برعکس خودش که درحال جون سپردن به عزراییل بود، دختر جوان سرحال و پرجذبه پشتش وایساده بود .

اسراشه: خوبم فق یکم ترسیدم

ارتمیس: ترس؟ اونحا فقط یه سری پیرمرد از کار افتادس،کاری باهات ندارن،یکم درباره اتفاق امروز سوال میکنن همین.

اسراشه  یکم جلو تر در قرمز رنگی رو دید که بالاش یه تابلوی اهنی بود و توش نوشته شده بود (فرماندهی کل) ، اسراشه چند لحظه جلو در وایساد تا نفسی بگیره و‌ وبعد وارد شد .

داخل اتاق یه میز(یو)شکل بود دور تا دورش افرادی با لباس های نظامی و نیمیشون با لباس های پزشکی  نشسته بودن ، چهره همشون جدی بود به غیر از یه نفر ، سورنا بین اون افراد نشسته بودو با لبخند گرمی به اسراشه خیره بود دیدنش اونجا باعث شد تا اسرشه تاحدودی ارون بشهو به خودش مسلط باشه.

وقتی در بسته شد فردی با بیشترین درجه نظامی شروع با صحبت کرد.

_قبل از هرچیزی خودتون معرفی کنید .

ارتمیس خبردار وایساد و گفت :من ، ارتمیس سرجوخه یگان ۲۵ هستم  ، الفام و تو عمارت سوسن بزرگ شدم .

حضار سری تکون دادن و به اسراشه خیره شدن ، سیع کرد ترسشو کنترل کنه ، خبردار وایساد و گفت

:من ، اسراشه سرجوخه یگان ۱۸ هستم ، هنوز از نژاد خودم اطلاعی ندارم ،تو عمارت رزالین  بزرگ شدم.

بلافاصله زنی  با موی مشکی که روپوش سفید داشت با صدای زیر و  ارومی‌گفت

: هردوتونو اینجا خواستیم تا حرفای فرماندتونو برای اتفاقی که امروز افتاد تایید کنید و تو تصمیمی گیری برای سرنوشت الفای مجرم کمکمون کنید .

اسراشه و ارتمیس سری تکون دادن و زن ادامه داد

: طبق گفته  فرماندتون بعد تمرین طی چند ثانیه  یه درگیری بین دوتوله که یکی الفا و دیگری نامشخص بود پیش امد و حاصلش شد مرگ توله جوان ، تا اینجارو تایید میکنید؟ بله؟ انتظار دیگه ای هم نمیرفت ، ولی سوالی که برا ما پیش امده اینکه هر چرا هیچ کدوم اقدامی برای تموم کردن دعوا نکردین؟

اسراشه: همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ما فرصتی برای نشون دادن واکنش نداشیتم.

زن: سرجوخه ها از بهترین افراد حاصر در یه یگان هستن ، عدم واکنش به موقعه شما در درجه اول فرماندتونو و در درجه دوم‌ لیاقت حضورتون تو ارتش رو زیر سوال برد .

ارتمیس: گرگ های رام نشده  و کشتارهای که انجام میدن موضوعی  که هر پکی باهاش روبه رو هست ، این دلیلی برای زیر سوال رفتن ما و فرماندمون نیست .

زن: هست ، دلیل محکمی هم هست گرگی که امروز خودشو نشون داد یه گرگ رام نشده بود و ردش به رده D میرسید ، فقط یه کاهلی ریز میتونست......

حرفش با باز شدن در نصفه موند  فرمتنده به محض ورود گفت

:حالا که اون گرگ رده دار رام شده تو مشتتونه و شما به جای اینکه بالاسر اون باشید واسه تحقیق های مسخرتون دارید سرجوخه های منو زیر سوال میبرید ، به نظرتون این رفتارتون سوال بر انگیز تر نیست؟

زن عصبی تر از قبل به فرمانده نگاه کرد که با قدم های محکم خودشو بالاسرش رسونده بود

فرمانده: بهتر نیست سرجوخه هامو ول کنی نیوا؟   تو ازمایشگاهت چیزای جالب تری هست .

زن نگاهی به ارتمیس و اسراشه کرد و گفت: افرادت باید جلوی این قضیه رو میگرفتن اونا  لیاقت حضور تو ارتش رو ندارن  .

فرمانده : اینکه اونا بی لیاقتن یا نه رو من و دسته الفاها مشخص میکنه نه یه بتا ، تنها چیزی که میتونی درباره اونا بگی وضع سلامت جسمی شونه

زن لب هاشو بهن فشار داد و گفت:من ریسیتم مراقب حرف زدنت باش .

فرمانده: من معذرت میخوام یادم رفت اول جملم بگم با کمال احترام.

زن که هر لحظه بیشتر عصبی میشد دندون قروچه ای کرد و گفت

:ما امشب اون توله رو اعدام میکنیم  و برای اینکه مطمعن بشیم دیگه همچین اتفاق نیموفتع یگان ۱۸ برای تماشای اعدام حضور پیدا میکنه.

زمانی که حرفش تموم شد از پشت میز پاشدو به بیرون رفت ، پشت سرش باقی حضار  هم بیرون رفتن .

بعد از اینکه همه خارج شدن اسراشه روی زمین افتاد ، بدنش شروع به داغ شدن کرد ،عرق از پیشونیش چکه میکرد ، بدنش جوری درد نیکرد که انگار تمام استخون هاشو شکوندن ،تنگی نفس داشت و اتاق دور سرش میچرخید .

با صدای افتادت چیزی ارتمیس سمت اسراشه برگشت و وفتی اونو پخش زمین دید سمتش رفت تا کمکش کنه ولی درحا متوقف شد.

ramanWhere stories live. Discover now