۲۴

3 0 0
                                    

از شروع دعوا تا پدیدار شدن گرگ خاکستری و چیره شدنش به پسر حدود ۷ ثانیه طول کشید.
زمانی که گرگ خاکستری پنجشو رو بدن پسر گذاشت وبالا و پایین کردن سرش سیع کرد کهسر پسر رو از تنش جدا کنه، گرگ دیگه ای بهش حمله ور شد

گرگ دوم بر خلاف گرگ خاکستری بزرگ جسه تر بود انتهای خز هاش قرمز  و یکی از پنجه هاش سفید رنگ .

گرگ دوم بی رحمانه حمله کرد و رویه بدن گرگ خاکستری زخمای عمیقی به جا گذاشت ،صدای زوزی گرگ خاکستری سالن رو پر کرد و جسش رفته رفته کوچیک شدو دخترک از بین خزهاش نمایان شد.

با اینکه گرگ ناپدید شده بود ولی همچنان خوی وحشیش ازادانه جولان میداد، میپرسید چرا؟ چون دخترک اماده گارد گرفت و روبه گرگ دوم  وایساد.

رامن اون دختر رو قبلا ندیده بود ولی واضح بود که دست هاش از حالت نرمالشون بزرگ ترو پرمو ترن ، دخترک سمت گرگ حمله ور شد ولی با اصابت گلوله ای که ارتمیس شلیک کرده بود نقش زمین شد .

ب ارتمیس تفنگو زمین گذاشت وسمت دخترک رفت گرگ دوم هم از حالت حیوانی به شکل انسانیش تغیر پیدا کرد و فرمانده پدیدار شد ، فرمانده سمت پسر بیهوش رفت و ضربانشو چک کرد

فرمانده:پسره احمق عرضه جنگیدن نداشت .

بعد از حرفش جنازه پسرو از رو زمین بلند کردو سمت در خروجی رفت ، ارتمیس هم دهترک رو بلند کردوپشت فرمانده به راه افتاد.

فرمانده : اسراشه، بهشون ۱۰۰ تا دراز نشست میدی با ۷ دقیقه پلانک هرکی زد میتونه بره.

با رفت فرمانده اسراشه مشغول تاین گیری وکمک به دراز نشست زدن بچه ها شد، حالا نوبت رامت بود، اسرا پاهایه رامنو گرفته بود و میشمارد.

رامن: میگم .....یادته که سرپریت بهم یه نامه داد....

اسراشه: ۳.....۴.....اره چطور؟

رامن: فقط ....فکر میکنم که اون اتاقه تو همین پایگاه باشه...

اسراشه: ۹....۱۰...معلومه که هست .

رامن:تو پیداش کردی؟

اسراشه: دنبالش نگشتم،

رامن:خوبه باهم میگردیم.

اسراشه:متر به متر اینجا سربازه اگه گیرمون بندازن چی؟‌ما نمیدونیم استوانه چیه یا ماجرای D003 چیه ولی هرچی هست خطرناکه.

رامن:چون خطرناکه باید دنباش باشیم

اسراشه عصبانی گفت: عقلتو از دست دادی؟اگه چیزی خطرناکه ازش دور میشیم نه اینکه با سر. بریم توش،

رامن :سرپرست ازم خواست پیداشون کنم .

اسراشه:رامن زنده بودن سرپرست یه معجزس خیلی پیره ،بعید میدونم حتی خواهرو برادراش زنده باشن.

رامن:ماجرا فقط این نیست من باید دنباله اونجا بگردم،وقتی توبیمارستان بودم ، یه دور به هوش امدم و یه خانم امد بالا سرن و یه چیزای درباره سرپرست و نامه گفت ، بعدشم یه چیزی به سرمم زد و وقتی دوباره بهوش امدم گفتید که تو کما بودم.

اسراشه با ابروی های بالا رفته و چشم های باز به رامن خیره شد ، حس کنجکاویش حسابی بیدار شده بود و دلش میخواست از ماجرا سردربیاره.

اسراشه :قبوله کمک میکنم ولی باید به بقیه هم بگیم.

رامن:قبوله ولی فقط به اونایی که اعتناد دارین و به سورنا چیزی نمیگیم .

اسراشه: چرا؟اون خیلی وقته اینجاس میتونه کمک کنه .

رامن:دقیقا یادته گفت از ده نفر مهمه این پایگاست؟ چیزی نیست که ازش بی خبر باشه.

اسراشه: و این به نفع ماس

رامن:نیست اون بر علیهه ماست

اسراشه: ببین میدونم که تازه دیدیش ولی اون همه جوره هوای مارو داره،حتی به خاطر ما به اون الفا ها شلیک کرد،درضمن مطمعنم که با کل مقامات این پایگاه مشکل داره .

رامن : مطمعنم خودشم تو این کار دست داره

اسراشه :چرانقدربهش بی اعتمادی؟

رامن:  خودش بهم گفت که دررابطه با اون خانم توهم زدم درسته؟ ولی دیشب بهم گفت که درباره اون الفا بهش بگم .

اسراشه:خب؟

رامن: من بهش نگفتم که اون زن الفا بود.

ramanحيث تعيش القصص. اكتشف الآن