پارت ۱۵

5 1 0
                                    

صدایه رژه صبحگاهیی گرگ ها ، لرزش زمین و سوز سرما دست به دست هم دادن تا توله هایی که هفت پادشاه رو تو خواب دیده بودن به دنیایه واقعی برگردن.
برف از دیشب یه بند درحال باریدن بودو توله ها تقریبا زیرش دفن شده بودن ،باید گفت به شدت خوشانس بودن که در درجه اول زنده و دردرجه دوم سرما نخورده بودن بیشتریا فقط کمی بدن درد و سرمازدگی تو ناحیه هایه مختلف داشتن .
صدایه رژه و لرزش هرلحظه نزدیک تر میشد و همراهش صدایه بلند و محکم مردی به گوش میرسید:میخوام جوری پابکوبید که شبش از پادرد خوابتون نبره متوجه شدیدن .
صدا گرگ ها بلند شد : قربان بله قربان .
مرد باز بلد گفت : صدای بیوه های صدساله از شما محکم تره احمقا .
گرگ ها اینبار جوری داد زدن که صداشون تا تویه پایگاه هم رفت و فرماندشون رو راضی کرد : قربان بله قربان.
زمانی که به کومه کسیه خواب ها رسیدن با اشاره فرمانده شون وایسادن ، فرمانده با تفنگی که تو دست داشت به کیسه خوابی که اسراشه توش بود ضربه زد و تقریبا با فریاد گفت : تا ده میشمارم هرکدومتون پانشه با یه تیر خلاصش میکنم، یک،دو،.....
همراه با شمردنش چند تیر هوایی درکرد و توله ها مثل برق گرفته ها از جاشون بلند شدن،بابلند شدن همه فرمانده دست از شماردن برداشت و با لبخند گفت : صبح بخیر تازه واردا،داشتین چای صبحگاهی رو از دست میدادین عزیزانم ، ارتمیس بیا بهشون چایی بده.تو این سرما بهتره یکم گرم شن.
برقی تو چمشه توله هایه روشن شدو با زوق منتظر فردی بودن که اسمش برده شده بود،
دختری با قدبلند با موهایه نقره ای بسته شده سمتشون رفت ولی به جای فلاسک چای یا چیزی شبیهش با گوله های که لنگش رو دوش خودش بود سمتشون رفت و به هرکدوم یه کوله داد و ازشون دور شد.
فرمانده گفت : بازشون کنید توش غذاس .
توله ها دوباره با خوشحالی و با سرعت درشونو باز کردن ولی به جای دیدن غذا با چند تا سنگ مواجهه شدن و البته همزامان باهاش صرایه خنده گله گرگ نظامی بلند شد، فرمانده با خنده گفت : واقعا فکرد کردین توش غذا هست؟ بزارید یه چیزو الان برات ن روشن کنم ، اینجا نه یتیم خونتونه و نه من سرپرست تونم ،غذا میخواید؟ خوبه کوله هارو بندازید رودوشتو و دنبا گله راه بیوفتین و ثابت کنید ارزش غذا گرفتن رو دارید .
بعد از اتمام حرفش پشت بهشون کردو به راه افتاد باقی گله هم پشتش به راه افتادن، توله هایه تازه وارد سریع شروع به جم کردن کیسه خواب ها کردن.
رامن: عالیه نیومده گیر دیو سفید افتادیم .
وایو :این یارو قراره دهنمونو سرویس کنه .
اتر: از الان بگم من قرار نیست اینجا و با این دوام بیارم.
اسراشه:ولی خیلی جذاب بود.
همه به اسراشه نگاه کردن که با لبخند ملیحی گوشه لبش کیسه خوابو داخله کولش میکرد و کوله رو رو دوشش مینداخت ، اسراشه اروم بهشون گفت: اینجورنگاهم نکنید واقعا جذاب بود.
اتر بی مقدمه گفت : طرف حداقل ۱۰ سال ازت بزرگ تره بچه .
اسراشه با لحن کشداری گفت : سن فقط یه عدده عزیزم ، بدوئید دیگه داریم ازشون جا میمونیم.
و بعدش دوان دوان خودشو به گله درحال حرکت رسوند و پشت فرمانده جاگرفت و رفیقاشو کهبا دهن باز نگاهش میکردن رو جا گذاشت .
وقتی بقیه به گله رسیدن
وایو اروم گفت:اون لعنتی الان رو فرماندش کراش زد؟
اتر: کراش؟ داره طرفو با نگاش سوراخ میکنه رد داده کامل.
طرفایه بعد از ظهر بود که فرمانده استراحت. اعلام کردو همه وایسادن تا نفسی تازه کنن ، رامن ،اتر،وایو و تمام تازه وارد ها رویه زمین ولو شدن و با دهن باز جوری نفس کشیدن که انگار صد ساله از اکسیژن به دور بودن، سینه هاشون بالا پایین میشد و صدایه ناله بعضی هاشون همراه هر دم به گوش میرسید ،همه به جز اسراشه اون لعنتی به درختی که تو دید راس فرمانده بود به صورت مثلا جذابی تیکه داده بودو با قیافه ارومی به رفیقاش که برایه زره ای اکسیژن مثل ماهی دهن باز کرده بودن نگاه کردو با صدای که به گوش فرماندش برسه گفت : چه حیف تازه داشتم گرم میشدم .
رامن با صدای که انگار از تهه چاه میومد و با مکث هایه طولانی گفت : تویه........دیوث ....... بیشترین مسافتی که رفتی ...... از اتاق خوابت ........به حیاط عمارت بود..........الان چجوری ....‌انقدر جون داری .....
وایو هم با حالی شبیهه ماله رامت گفت : مطمعن باش.........تویه .........کونشور ......‌حتی به چشمشم......نیومدی .....الکی ........ادا....تنگارو.....درنیار .....
اسراشه دهن وا کرد تا چیزی بگه که با شندین صدایه فرماندش کنار گوشش درجا خفه شد .
فرمانده سمتشون امده و گفت : به درد لایه جرز دیوار میخورین ، به این زودی جنازه شدین؟ الان باید همه این مسیرو برگردیم ‌.

ramanTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang