۲۱

3 0 0
                                    

دور اتاق رو طی کردن کم کم تونست قدم برداره و بعد از گذشت نیم ساعت دیگه بدون کمک راه میرفت .
میتن: فکر میکردم پرسش طولانی تر باشه اخه سه هفته کما بوده هرجوری حساب کنی نیم ساعته سر پاشدن عجیبه .
سورنا: حق با توئه ولی اینجا یه پایگاه نظامیه بیشتر مصدومین سربازن ، وقتی چشم باز کنن باید به پستشون برگردن برا همین برایه نقاهت خیلی وقت نمیزارن ، وقتی تو کما بود به عضلاتش شک وارد میشد که از کار نیوفتن حتی دست و پاهاش هم تکون میدادیم.
بعد از راه افتادن رامن ، سورنا بهش یه دست لباس داد و همه باهم به سمت اتاق خوابشون رفتن، رامن مطمعن بود که سورنا گفته بود اتاقشون طبقه سی و یکمه ولی الان تو طبقه چهلم بودن و شماره اتاقشون از پانصدو نود به ششصدو سی تغیر پیدا کرده بود، وقتی از بقیه علتشو پرسید اسراشه با افتخار گفت: امتیاز گرفتیم به لطف من که دست راست فرمانده شدم کلی امتیاز گرفتیم و امدیم بالا اتاق قبلیمو افتضاح بود فقط یدونه حموم و دست شوی داشت اونم چسبیده به هم تازه الان یه اشپزخونه داریم، میتوینم به جای که بریم سرسرا اینجا غذا بپزیم و بخوریم اتاق مطالعه هم داریم .
متین چشماشو تو حدقه چرخوندو گفت: به خاطر پاچه خواری هایه مداومت تونستی از فرمانده امتیاز بگیری که کلش برایه اتاق مطالعه رفت بیشتر ترفیع هامون به خاطر سورناس اون تو این هفته یه عمل جراحی موفق داشته و یکی از رتبه بالا هارو از مرگ نجات داد .
سورنا روبه رامن گفت: باید بگم که این کارم برایه همه قابل تحسین بود به غیر از زیر گروهایه مشنگ خودم وقتی بهشون درباره کارم گفتم فقط کله تکون دادن، بعدش دستشو بالایه سرش قرار داد و ادایه غش کردن دراورد و ادامه داد، اهههه کی میشه که قدرمو بدونید و سپاس گذار باشید .
متین با صدای بلند گفت:همین الان داشتم تعریفتو میکردم لعنتی .
سورنا: کافی نبود توله ناسپاسم باید دست هایه معجزه اسامو ببوسی.
بعد دستشو سمت بچه ها گرفت و جواب این کارش مساوی شد با دمپای و بالشت های که سمتش پرتاب شدن .
حالا همه تو تخت بودن وصدایه خروپفشون بلند شد بود همه به جز رامن ، داشت به اون خانم فکر میکرد و حرفش....مطمفن بود که کسی جز خودش،اتر،اسراشه و وایو چیزی از ماجرایه نانه نمیدونه و مطعن بود که هیچ کدومشون دربا ه نامه چیزی به کسی نگفتن..... اما اون زن از کجا میدونست؟به علاوه اون زن چیزلی درباره  تشکیلات و اینکه رامن باید چیزی رو نابود کنه میگفت .
هرچه بیشتر فکر میکرد بیشتر سردرد میگرفت ، اون زن درباره اینکه باید قبل اینکه رامن دردسر ساز شه نابودش کنه حرف زده بود ... ولی اخه چرا... رامن که حتی دقیق نمیدونست ماجرایه D_003 چیه فقط هشدارشو از سرپرست گرفته بود ....اصلا D003 یه مکانه؟شایدم اسم یه پروندس؟اگه مکان باشه ممکننه خواهر و برادرایه سرپرست اونجا باشن؟اگه مرونده باشه چی؟
تو افکارش بود که سورنارو اروم بغل گوشش گفت : رامن
ترسیده سمت صدا برگشت ، چهره سورنا ترسناک شده بود جدی و خیره به رامن خیره شدو اروم گفت: دنبالم بیا، بعدش به سمت اشپزخونه  راه افتاد ، رامن اروم از جاش پاشد و پشتت به راه افتاد.به این فکر میکرد سورنا میتونست چه کاری باهاش داشته باشه؟

ramanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora