رایحه قوی پسر مشامشو پر کرد ، کیک وانیلی ، رایحه به قدری هوس انگیز بود که ارتمیس به سختی میتونست گرگشو برای حمله ور شدن سمت پسر کنترل کنه.
درست زگانی که داشت کنترل خودشو به گرگش مییسپارد دست فرمانده روی شونش فرود امد و اونو به سمت بیرون هدایت کرد .
فرمانده: خودتو کنترل کن سرجوخه این امگا هم رزمته ، جرم همخوابی با یه همرزم سنگینه ، گرگتو کنترل کن .
حرف هاشو با پرت کردن ارتمیس تموم کردو درو پشتش بست و سمت اسراشه برگشت .
رایحه پسر قوی تر از چیزی بود که انتظارشو داشت ، سمت اسراشه رفت و از روی زمین بلندش کرد سرشو تو گردنش فرو۱بردو عمیق بو کشید.
از صبح که رایحه امگا خودشو نشون داده بود بی قرارش شده بود، حتی دلیل دیر رسیدن به جلسش هم همین رایحه بود.
سرشو از گردنش فاصله داد ، بی تاب شده بود ، ولی نمیتونست فقط خودش بی تاب باشه ،رایحشو پخش کرد و منتظر موند .
بوی خاک خیس خورده اروم اروم تو هوا پخش شد و زمانی که اسراشه بو رو حس کرد گرما و دردش دوبراربر شد ، هقی زد و چشماشو بست ، تنگی نفسش بیشتر شد و بوی خاک داشت خفش میکرد .
فرمانده با دیدن بیتابی پسر پوزخندی زد ، پسرو روی زمین خوابوندو سمت لباساش رفت که در با شتاب باز شد ، سورنا به ضرب وارد شدو گفت
:هعی اون دختره به شدت کافور لازمه ، افتاده یه گوشه و.....داری چیکار میکنی؟
سرشو کج کردو به منظره روبه روش خیره شد ، رفیقش روی زیر گروهش خیمه زده بود ، زیر گروهش تو مرز بیهوشی بودو و رفیقش دقیقا مثل اون دختر کافور لازم شده بود.
سورنا: هعی اون زیر گروه منه لعنتی پسش بده
فرمانده : زیر گروهت تو بد وضعیته به کمکم نیاز داره
سورنا:چقدر خیرخواهانه ،متاسفانه علم پیشرفت کرده و بهدجای تو به کاهنده نیاز داره
فرمانده اسراشه رو توی بغلش کشید و گفت
: نمیشه از صبح تو فکرشم ، نمیزارم ببریش یه ساعت دیگه بیا ببرش
سورنا:این یکی نمیتونه کمکت کنه .
سورنا سمت اسرارشه رفت تا بلندش کنه ولی با دیدن چشم هاش خشکش زد ، چشمای اسراشه همیشه به رنگ قهوهی روشن بودن ولی الان کاملا سیاه شده بودن و بهش خیره بودن ، اسراشه بر خلاف چند دقیقه پیش گریه نمیکرد نفس نفس نمیزد ساکت بود و نگاه میکرد ، فرمانده با دیدن وضع اسراشه لبخندی زدو گفت
: سلام امگا
اسراشه سرشو سمت فرمانده برگردوند ، بلند شدو خودشو تو بغل فرمانده جا کرد.
فرمانده رو به سورنا که مبهوت شده بود گفت
: رام نشده ، الان ارومه چند دقیقه دیگه اشوب به راه میندازه .
سورنا: فقط همین یه شب
فرمانده: بیشتر از اینم نمیخوامش
سورنا نگاهی به اسراشه کرد که تو بغل فرمانده به خواب رفته بود ، میدکنست وقتی دوباره چشم باز کنه اوضاع از کنترل خارج میشهس سمت در پا تند کردو و از در خارج شد .
KAMU SEDANG MEMBACA
raman
Manusia Serigalaیه پیشگویی قبل از اینکه همه چی و همه کس به وجود بیان ، یه هشدار قبل از اینکه خطر افریده بشه یه نور امید قبل از اینکه نا امیدی به وجود بیاد کسی نمیدونه اونو کی نوشته یا اصلا از کی اونجا بوده فقط میدونیم که اون اغاز کننده همه چیز ماست اغاز کننده دو...