۲۲

3 0 0
                                    

رویه صندلی نشست و به مرد رو به روش چشم دوخت ، سورنا بدون ذره ای توجه در یخچال روباز کرد و دنبال چیزی گشت .

سورنا :حدس میزدم بیدار باشی ، سه هفته خواب بودی امکان نداشت الان بخوابی .... گشنت نیست؟  باید باشه این چند وقت با سرم تغذیه شدی ،چیز زیادی بلد نیستم درست کنم ولی هات چاکلت هام تو کل این پایگاه حرف اولو میزنن راستی دارچین دوس داری؟ حتی اگه نداشته باشی هم رو خامش میزنم طعمشو عالی میکنه .

بعد از چند دقیقه  دولیوان هات چاکلت با خامه و دارچین رومیز بود، سورنا بی مقدمه شروع کرد به صحبت کردن :خوب درباره اون زن بگو .

رامن:کی؟

سورنا: همونی که باعث شده بود خودتو به موش مردگی بزنی.

رامن: فکر کنم واقعا توهم زده بودم .

سورنا جرعه ای از نوشیدنیش خوردو گفت : رامن من سرگروهتونم و تو اولین روزم زیر گروهم وارد کما شد و وقتی بیدار شده خودشو زده به موش مردگی اونم از ترس یه زن الفای لعنتی حتی اگه توهمم باشه فکر کنم نیازه که بدونم.

بدن رامن با لرزش نچندان خفیفی لرزید  که از چشم سورنا دور نموند ،با نگرانی نگاهی به رامن کرد :حالت خوبه؟

رامن:اره چیزی نیست .

سورنا:مطمعنی ؟ سرگیجه یا تنگی نفس نداری؟ نور اذیتت نمیکنه؟

رامن: من خوبم،‌جدی میگم بابت هات چاکلتم ممنون ، و درباره سوالتون همونطور که گفتید توهم بود ، یه زن که با ردایه سفید امده بود بالاسرم و میخواست منو با خودش پیش الهی ماه ببره منم ترسیده بودم همین ، الان که بهش فکر میکنم خیلی مسخرس .

سورنا تکخنده ای زدو گفت : که اینطور ، خوشحالم که بهم گفتی ، اگه خسته ای میتونی بری بخوابی فقط میخواستم باهم حرف بزنیم .

صبح با صدای اژیر خطر بیدار شد ،  وحشت زده از جا مریدو به اطرافش نگاه کرد، هیچ کس جز خودش نترسیده بود برعکس همه با چهره های پوف الود و سرعتی سرسام اور از تختاشون پایین امدن و مشغول پوشیدن یونیفورم هاشون شدن .

وقتی ارتان دید رامن هنوز تو تخته بهش گفت که این اژیر درواقعه زنگ صبحگاهی شونه و باید طی پنج دقیقه حاظر اماده جلو در پایگاه برای سرشماری حضور پیدا کنن و گرنه از ناهار خبری نیست .

رامن از ترس شکمش که شده باسرعت مشغول پوشیدن یونیفرم شو و برایه اینکه وقت کم نیاره دکمه هایه  کتشو تو اسانسور بست و جلو در پایگاه هم مشغول بستن بند هایه کفشش شد.

زمانی که تو حیاط عمارت وایساده بودن وایو و تمام خواهرو برادر هاش بهش حمله کردن و با بغل و گریه بهش گفتن که چقدر نگرانش بودن و البته دلتنگ .

حتی بعضی از الفا ها و امگاهای  که فقط روز اول دیده بودنش هم جلو امدن و حالش پرسیدن، بعضی از الفا هاهم بابت رفتار هم نژاد هاشون ازش معذرت خوهی کردن ، و این اتفاق خیلی عجیب بود چون الفاها به غرور و تکبر معروف هستن و طلب بخشش اونم از طرف اشخاص دیگه غیر قابل باور بود.
زمانی که همه دور رامن حلقه زده بودن صدایه بلند فرمانده همرو از هم پراکنده کرد
:این بی نظمی برایه چیه؟ بهبه مبیبینم که بیدار شدی زیبای خفته مشهورمون .

سمت رامن رفت و از بقیه جداش کرد
: با بلبشوی که  این چند هفته درست کردی بهتره کنار خودم باشی .

بعد اتمام جملش  شروع به دویدن کرد و داد زد : باهمتونم میخوام تا دم سالن تمرین رو یه ضرب بدویید . حالا که زیبایه خفته بیدار شده دلیلی برای وقت هدر دادن نیست .
سه هفته گذشته رو خوردین و خوابیدین از الان تمرین هاتون شروع میشه.

ramanOù les histoires vivent. Découvrez maintenant