پارت یازدهم

15 3 3
                                    

سرپرست کمی از رامن فاصله گرفت و بهش نگاه کرد چشماش  به قیافه بهت زده رامن التماس میکرد که همراهیش کنه پس رامن محکمتر سرپرست رو در اغوش کشید و گفت : فقط میترسم که دیگه نتونم شما یا بچه هارو ببینم .
به انتهایه جملش که رسید نفس لرزون شده سرپرست رو یه گردنش حس کرد ، یه عالمه سوال داشت و شرایط برایه پرسیدنشون مناسب نبود به ناچار از سرپرست جدا شد و روبه دختر جوان گفت دلم برایه شما هم تنگ میشه فرصت اشنایی کمی داشتیم ولی بازم دلتنگتون میشم ، دختر جوان چند قدم جلو رفت و به ارومی دستی رو ر رامن کشید  و گفت : من هم دلتنگ شما توله ها میشم فرصت اشنایمون کم ولی شیرین بود کلی خاطره قشنگ ازتون  دارم.
چند دقیقه بعد همه به جای رفته بودن سرپرست ها نیست شده بودن و خبری ازشون نبود ، باقی توله ها همچنان درگیر رسیدگی به نوزاران بودن و  رامن ، اسراشه،اتر،وایو و دو دختر که دوقلویه همسان بودن به گوشه ای رفته بودن تا به پشنهاد وایو مجسمه هایه کوچیکی بسازن که یادگاری رویه پنجره اتاق هاشون بزارن.
اسراشه:کسی میتونه رنگ زرد رو بهم بده؟
اتر: به این زودی تموم کردی؟ اصلا خشک شد؟اگه خشک نشه نمیتونی روش رنگ بزنی.
اسراشه :میدونی جوری حرف میزنی که انگار جیان لورنزوی دومی و من شاگرد تازه کارت،اصلا اون عجیب الخلقه چی هست که ساختی؟.
اتر: من جیان لورنزوی دوم نیستم من خودشم که تناسخ پیدا کرده و توام شاگرد تازه کارم نیستی تو برادر بی مغزمی که بویی از هنر نبرده این یه تربه که زنده شده اسمشم تربچس،
وایو:تنها شباهتش به ترب اینکه جوفتشون مشمشئز کنندن.
اسراشه : دیدی جناب هنرمند حتی این بی هنرم فهمید کارت داغونه.
وایو:من  بی هنر نیستم نگاه کن من یه فوک ساختم .
اتر: حداقل کار من شباهت هایی به ترب داره ولی ماله تو حتی اونم نداره .
اسراشه : کار خودم از جوفتتون بهتره نگاه کنید جوجم چه نازه .
با نشون دادن جوجش رامن، اتر ،وایو و دوقلو ها بلند  خندیدن و هر کدون به سمتی غش کردن .
اسراشه خفه شید اصلا وقت تمومه بدویین کاراتونو بدین من باید همه جارو تمیز کنم .
بعد اتمام حرفش کار همرو به زور ازشون گرفت.
دوقلو ها :وایسا وایسا الان تموم میشه
اسراشه : شما ها هردوتون یه چیز ساختین بابا واسه یه بارم شده یکم باهم متفاوت باشین اتر بده من اون عجیب الخلقه رو از وایو یادبگیر فوک فلجشو سریع داد ، رامن توام بد.......چقدر قشنگ شد....
با پایانه حرفش همه به خرگوش واقعا زیبایه رامن خیره شدن ، رامن خجالت زده خرگوشو تو دستش قایم کرد و گفت نه بابا اونقدرام جالب نشد ...
اسراشه : اگه خرگوش بینقص تو جالب نشده پس فوک فلج وایو شده ها؟ یا عجیب الخلقه اتر ؟ یا گربه های دوقلو ها؟
دوقلو ها : گربه هایه ما مادر و بچن
اسراشه با لحن کودکانه گفت: افرین عمو شما دوتا زرشک طلایی موضوع برتر رو میبرین افرین افرین .
وفتی که یکی از دوقلو ها واسه کتک زدنش بلند شا فرار کردم و سمت عمارت رفت، پشت بندشون اتر هم فریاد زد : از طرف منم بزنش ، با فریاد اسراشه که فحشی بهش داد اشد و دنبالش کرد ،حالا اسراشه همه جا میدوید و جیغ میزد و اتر و دوقلو ها دنبالش میکردن ناگفته نماد که وقتی لنگه کفش یکی از دقلو ها با کلش برخورد کرد پخش زمین شد و علاوه بر کتک خوردن مجمسه هارو هم کثیف کرد .
رامن به صحنه روبرشو نگاه کرد خواهرو برادرش از همه چی براش مهم تر بودن اصلا دلش نمیخواست اونارو از دست بده ، باید نسبت به هشدار سرپرست جدی میبود ، ولی هنوز منظورش از استوانه رو نفهمیده بود شاید یه نوع تنبیهه بوده که سرپرست به خاطر سختیش اینجوری ختابش کرد ، شایدن چیز بدتری بوده باشه ، واقعا نمیدونست باید چه انتظاری داشته باشه مگه تفاوت رفتاری چقدر بود که باعث دعوا شده بود؟
افکارش به نگاهه خیره سرپرست جوان که از داخل عمارت به روش سنگینی میکرد قطع شد، از زمانی که از سرپرست جدا شده بود همنیجوری زیر نظر داشت ،چرا سرپرست بهش اعتماد نداشت؟ یعنی ممکن بود که خواهرو برادراشو لو داده باشه؟ نکنه سرپرست همین الانش هم دیر بهش هشدار داده بود ؟ نگران شد اگه دیر شده باشه چی اگه بعد ورود به پایگاه خواهرو برادرشو بگیرن چی ؟ نگران به سرپرست داخل عمارت خیره شد، تا الان سرپرست جوان بدی ندیده بود اون حتی بیشتر خرابکاریاشون رو به سرپرست اطلاع نداده بود ، امکان نداشت لوشون بده داشت؟ تهه دل رامن دل اشوبه ای افتاد ..... الهی ماه ازت خواهش میکنم خواهرو برادرام تنها دارای هامن  لطفا نزار از دستشون بدم .

ramanOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz