پارت دهم

8 2 0
                                    

رامن پشت سرپرست از اتاق خارج شد ، ضربان قلبش بالا رفته بود، معمولا اتفاق خوبی برایه کسایی که سرپرست با این لحن صداشون میزد نمیوفتاد، به یاد روزی افتاد که سرپرست  با همین لحن ساموئل رو صدا زده بودو بعدش ساموئل تا یک هفته تو انباری تنها گرفتار شده بود اونم به دلیلی که فقط خودشون میدونستن!البته بعدا ساموئل با گریه تعریف کرد که سرپرست فهمیده که ظرفارو نمیشوره و فقط با دستمال پاکشون میکنه و باعث مریضی نصف بچه ها شده ، به خاطر همین حبسش کرده بود  ، باید اعتراف میکرد که ساموئل حقش بود ولی خودش چی؟خودش کاری کرده بود؟، اگه بخواد سیگار هایی که با اسراشه زیر خاک پنهان کرده بودن ، یا کشتی که با اتر گرفتن و تو بازیشون باعث پارگی پرده طبقه اخر شدن ،یا اینکه دیشب  و امروز به همه خودکار داده بود تا الونک پشت بوم رو امضا و تاریخ بزنن رو فاکتور بگیره، اون کاملا  بیگناه بود و امکان هم نداشت سرپرست از این چیزا خبری داشته باشه برادرو خواهراش هرچیزی بودن جز خبر چین ، این فکر  با اولین کلماتی که سرپرست به زبون اورد باطل شدو رامن به خودشو تمام خواهر برادرایه خبرچینش زیرلب فحشی داد.
سرپرست :رامن من ۱۸ سال از تو خواهر برادرات مراقبت کردم تو این ۱۸ سال برام کاملا واضحه بوده که خواهر برادرات بیشتر از من از تو حرف شنوی دارن و مغزمتفکر تمام خرابکاری ها،دعوا ها و اشتی های که  داخل عمارت  میشه تو هستی .
مکثی کرد و زیر چشمی به توله نسبتا مضطربش نگاهی کرد و ادامه داد: امروز با دعوای که شد با کلمات نه چندان دلگرم کنندت تونستی  برادر و خواهراتو کنترل کنی ،البته که بهتر بود نمیزاشتی اسراشه چیزی از ماجرایه دیشب به زبون بیاره ولی خوب بازم از نتیجه راضی بودم تمام اینا باعث شده که بخوام باهات صحبت کنم و ازت در خواستی داشته باشم .
کاملا از حرکت وایساد و به صورت توله جوانش نگاه کرد و ادامه داد ، رامن چیزی هست  که ازبابتش خیلی نگرانم و میخوام بهت هشدار بدم  در رابطه با ماجرایه دیشب و امروزه ، میدونی این اولین باری نیست که اعصبانیت امگاهارو دررابطه با رفتار الفا ها میبینم ، این اتفاق زمانی که منم  توله جوان  بودم افتاد خواهرو برادر هایه عزیزم نسبت به این اختلافات اعتراض کردن اون موقعه من به جایه خاموش کردنشو به اتیش اعتراضشون دامن زدم و الان از بابتش پشیمونم .
رامن اروم پرسید: چه اتفاقی برایه خواهر برادراتونوافتاد؟
سرپرست با صدای گرفته گفت : برعکس شما اعتراضات ما تویه پایگاه شکل گرفت اونجا که بری خودت متوجهه تفاوت رفتاری بین الفا و امگا میشی مایوس کنندس و خوب ماهم توله هایه خام و جوانی بودیم که فکر کردیم با یه اعتراض میشه همه چیو تغیر داد. سکوت کردو اشک گوشه گونش رو پاک کرد کلمات تو گلوش حبس شده بود گذشته تلخش چیزی نبود که بخواد به کسی بگه ولی ... قرار نبود بزاره یه بغض ساده باعث بشه توله هاش هم به همون سرنوشت دچار شن ، با دست رامن که نگران و دلسوزانه رویه شونش قرار گرفت به خودش امد و ادامه داد:اعتراض ساده ما تبدیل به بلبشو شد ، دعوا و درگیری بین دو گروه، بعدشم که پایه بتا ها به ماجرا باز شد و بعد از اون هم مقامات وارد عمل شدن و سرکرده های درگیری هارو دستگیر کردن و خوب مجازات ها برابر نبود حتی دستگیری ها، تعداد کمی الفا دستگیر شدن و به سرعت ازاد شدن و به خاطر مثلا شجاعتشون تشویق ، بتاهاهم اصلا دستگیر نشدن حتی یه مشت ساده هم نخوردن ولی.....ولی ....خواهرو برادر هایه من ....... ، باقی جملش همراه شد با ابشار اشکی که از چمشاش میومد و تهدل رامن رو خالی کرد ، حدودا ۲۰۰ نفر بودن خوشانش هاشون رو  حبس  و اعدام کردن اون هم جلو چشم خودمون ،به رگبار بستنشون، و باقیشون .... حرفش با صدایه تق تق کفشی که به سمتشون میومد قطع شد وحشت زده بازو هایه رامن رو گرفت و سریع گفت : اونارو گذاشتن تو استوانه رامن ، وقتی منتقل شدی دنبال استوانه ها بگرد  برو خودت ببین  وحشتناکه رامن وحشتناک لطفا هرکاری میکنی نزار خواهر و برادرات همچین اتفاقی براشون بیوفته خواهش میکنم  من نتونستم جلشونو بگیرم و هنو باباتش کابوس دارم نمیخوام این اتفاق برایه توله هام بیوفته . به قدری سریع این کلماتو ادا کرد که رامن حتی متوجه نصف حرف هاشم نشد ولی با به اغوش کشه شدنش توسط سرپرست  و دیدن سرپرست جوان پشت سرشون  دلیل وحشت یهوی رو فهمید ، سرپرسته پیر به اون دختر جوان اعتماد نداشت؟ با صدایه بلند سرپرست به خودش امد : رامن من از همین الان هم دلتنگتون شدم ، نگران هیچ چیز نباش پایگاه بهترین بخش زندگیتون میشه بهت قول میدم  دیگه انقدر نگران نباش  دوست ندارن مثل دیشب تویه خواب هزیون بگی و خواهرو برادراتو صدا بزنی تویه پایگاهه همهشونو میبینی باشه .

ramanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora