پارت نهم

12 3 0
                                    

قبل از اینکه سرپرست ها بخوان دوباره دخالتی بکنن رامن رو به سه  توله گفت : این بحث رو تموم کنید ، چیزی که اونا میخوان اینکه ما خودمون نژاد احمق تر و ظعیف تر بودنیم که هرکاری گفتن چشم بسته بگیم چشم  که بتونن به ریاستشون ادامه بدن و کسی صداش درنیاد و خوب با این وضعی که الان پیش امد نشون داد به خواستشون رسیدن ما نژاد پست تر نیستیم فقط اجازه دادیم که اینجوری باهامون برخورد بشه .
بعد از حرف رامن تمامی توله ها ساکت شدن دیگه نه دعوای بود نه بگو مگویی بیشتر توله ها قانع نشده بودن و منتظر کوچکترین جرقه ای برایه دعوا بودن که خوب سرپرست پیر هرگز همچین اجازه ای نمیداد دوست نداشت که اخرین روز حضور امگاهاش داخل عمارت مسئولیت هایه سنگینی بهشون بده ولی خوب برایه جلوگیری از گفت و گویه بیشتر باید همین کارو میکرد . حتی به توله هایی که بیکار شده بودن هم گفته بود از نوزاد ها مراقبت کنن به اسراشه و غنچه هم نظافت تمامی راه رو و پنجره های عمارت رو داده بود.
دوساعت از دعوا گذشته بود و عمارت در سکوت فرو رفته بود کار بیشتر توله ها تموم شده بود و هرکدوم مشغول انجان کاری بودن، اسراشه و غنچه هم با التماس و پاچه خواری فراورن تونسته بودن از مجازاتشون کم کنن و نهایتا تا نیسم ساعت دیگه کارشون تموم میشد.
سرپرست هام رویه صندلی هاشون نشسته بودن یکی قلاب بافی میکرد و دیگری پکی به پیپش میزد و باخودش فکر میکرد ، رامن تونسته بود با چند تا جمله خیلی ساده توله هارو اروم کنه و این ماجرا به جایه اینکه  سرپرست پیر رو خوشحال کته بر عکس نگران و عصبی میکرد خیلی توب به یاد داشت که این ماجرا زمانی که خودش توله شیطون و سرزنده ای بود هم اتفاق افتاده بود تمام این گفتگو ها و ماجراهایه بعدش تمامی اون خاطرات تلخ تویه ذهنش مرور شد و اشکی از گوشه چشمش پاین ریخت امکان نداشت بزاره این اتفاق برایه توله هاش بیوفته این همه سال زحمت رو اینجوری به باد نمیداد ، باید به توله هاش به خصوص رامن هشدار میداد،افکارش  با وروده رامن به داخل اتاق متوقف شد نمیتونست تا شب صبر کنه  باید همین الان به رامن هشدار میداد  از جاش بلند شدو با صدای محکمی گفت: رامن میشه چند لحظه صحبت کنم  دنبالم بیا .

ramanDove le storie prendono vita. Scoprilo ora