پارت شانزدهم

5 1 0
                                    

و بعد چند ضربه  رو شونه اسراشه گذاشت و گفت : گفتی اسمت چیه؟
اسراشه با صدای محکمی گفت : اسراشه
فرمانده نگاه قدی بهش انداخت و گفت : اسراشه از حالا تو سرجوخه این جنازه هایی هرکاری با اینا داشتم با تو هماهنگ میکنم ، الانم با جارو خاک انداز جمعشون کن که باید راه بیوفتیم .
و بعد پشتشو کردو راه افتادو داددزد که همه اماده رفتن شن.
اسراشه اراوم روبه وایو کردو گفت:انگاری‌ خوب به چشمش امدم . و بعد سمت بقیه رفت تا کمکشون کنه که بلند شن ، موقع برگشت هم کنار فرمانده به راه افتاد و بیستر مسیر رو باهاش حرف زد، که این کارش از دید رفیقاش دور نمونده بودو تمام راه برگشت رو درباره سست عنصر بودنش حرف میزدن و بهش فحش میدادن .
وقتی به پایگاه رسیدن درجا به سمت سالن ناهار خوری هدایت شدن،اگر گشنه نبودن شاید نیتونستن از  بزرگی سالن  سقف بلندو شیشه ایش و ستون هایه منبت کاری شدشش و پنجره هایه بزرگش که رویه بعضی هاش باشیشه های رنگی نخشی بسته شده بود به وجد بیان و ساعت ها محوشونوبشن، فقط اگه گشنه نبود که متاسفانه بودن و تنها چیزی که میدیدن غذاهایه متنوعی بود که رویه میزها چیده شده بودن ، به سرعت سمت یکی از میز ها که به نظرشو از بقیه غذاهایه بیتشری داشت رفتن و تاخواستن به غذا ها دست بزنن که پسری از پشت اروم صداشون کرد :شما تازه واردید؟
توله ها اروم گفتن : بله
پسر با لبخند گرمی گفت : مشخصه ، خوب این میز برا شما نیست ، باید برید اونور گروه بندی بشید و طبق گروهتون رویه میز مخصوص گروهتون بشنید.
همه سریع از جا بلند شدن و معذرت خواهی کردن و به سمتی که بهش اشاره شده بود رفتن ، باقی بچه های تازه وارد هم اونجا بودن ، متین از بین جمعیت سمتشون امدو گفت میدونید باید چیکار کنیم؟
همه سری به نشانه نه تکون دادن و به اطراف خیره شدن ، سالن این قسمت خالی از هرچیزی بود نه صندلی داشت نه میز فقط یه تلوزیون گنده که از سقف اویزون بود و یه دستگاه کوچیک نقره ای رویه دیوار سمت چپشون نصب بود ، چند دقیقه منتظر بودن که خانمومی جوان با روپوش نقره ای و طوسی بلندی سمتشون امد و با لبخندی ،درست شبیه لبخند پسری که بهشون گفته بود میز رو اشتباه رفتن، داشت سمتشون امد و اروم گفت : خوش امدیدن لطفا همه تویا خط وایسد و به نوبت رویه این دستگاه کارت هاتونو  بکشید و شماره هاتونو بگیرید بعدش سمت میزی که شمارتونو داره برید اونجا میتویند سرگروهتونو ملاقات کنید ، باقیشو اونجا بهتون توضیح میدن .
همه گیج و منگ از توضیحات اون خانوم خطی تشکیل دادن و به نوبت کارت کشیدن ، شماره رامن ۱۰ بود اون یه گوشه وایساده بود و با نگرانی به دوستاش که هنوز تو سف بودن نگاه میکرد ، دلدل میزد که شمارش باهاشون یکی باشه و وقتی دید که اسراشه و وایو شمارشونو گرفتن به سرعت سمتش رفت و گفت : شمارتون چنده؟
اسراشه : ۱۰
وایو:۱۳
از یه جهت خیالش راحت شده که حداقل تنها نیست ولی باز هم ناراحت شد که وایو باهاش تویه گروه نیست اون با وایو بیشتر وابسته بود تا بقیه و البته که وایو هم همینطور .
اتر اروم نزدیکشون شدو گفت : بگید که شمام شمارتون دهه
اسراشه: منو رامن دهیم وایو سیزدهه
اتر : وای نههه 
وایو:اشکالی نداره بابا بالاخره از دیدن ریختتون واسه چند ساعت خلاصم .
رامن: مطمعن باش یه راهی پیدا میکنیم که اون چندساعت رو به ما فکر کنی
وایو:مطعن باش که همیچن اتفاقی نمیوفته،امیدوارن هم گروهییام بهتر از شما باشن
اسراشه: ما چمونه مگه؟
وایو: هیچی فقط به جا مغز  تو کلتون تار عنکبوته 
اسراشه: توکله ما تار عنکبوته تو کله تو خود عنکبوتی که مغز مارو خورده .
اتر:بیخیال من گشنمه
همه سمت سالن ناهار خوری رفتن وایو همون اول از اونا جدا شدو سمت میزی رفت که تشکیل شده از ۹ عضو نسبتا پرسروصدا بود ،اسراشه اروم گفت: طفلکی ها با زهاک ماردوش تویه گروهن قراره تمام انرژیشونو بمکه !.
وقتی سر میز خودشون رسیدن متین و الفایی به نام آرتان رو دیدن که داشتن باهم سر گوشتی که تو خوراک  استفاده شده بود صحبت میکردن .
متین: بابا این گوشت گوشته مرغه مزشو ببین بافتشو ببین
آرتان : دقیقا بافتشو بیین سفته و صورتی این خروسه .
کنار  اون دو  سه پسر دیگه هم بودن که بدون هیچ حرفی فقط گوش میدادن و از خوراکشون لذت میبردن  یکی از اونها به نام اریاز گفت این خوراکو با گوشت اهو درست میکنن تو عمارت  زیاد درست میکردیم .
پسری به نام امیر که کنارش نشسته بود گفت‌: خوب زود تر میگفتی که اینجوری مغزمونو نخورن بابا.
اریاز: فکر نمیکردم انقدر جدی شه براشون.
امیر : حتما که نباید بمرسن سری بعد بدون اینکه کسی چیزی بپرسه بگو .
اریاز سری به نشانه باشه تکون دادو شروع به خوردن خوراک کرد.
تقریبا غذا خوردنشون تموم شده بود که فرد دیگه ای به میزشون پیوست ، پسر تقریبا بلندی با روموش طوسی و نقره ای بلند و موهایی که عقب داده بود و لبخندی،شبیه همون خانوم داخله سرسرا و همون پسر قبلی بود، بر لب داشت سر میزشون نشست .

ramanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora