_جفتتون برید عقب! وقتی خودتون بچهاید، بچهدار شدنتون چی بود؟!
این جمله، جملهای بود که داسوم -خواهر بزرگ و آلفای تهیونگ- لحظهی ورودش به خونهی اون زوج جوان با دیدن وضعیتشون، فریاد کشید.
آلفا و امگا درمونده از اینکه نمیدونستن نوزادهای ده ماهه و دوقلوشون دقیقاً برای چی گریه میکنن و هر کاری که کرده بودن، نتونستن گریهی پسرهاشون رو بند بیارن، درنهایت خودشون هم شروع به گریه کرده بودن.
داسوم فوراً متوجه شد که یه جای کار میلنگید. دوقلوها برای مشکلی بزرگتر از تعویض پوشکشون یا گرسنگی گریه میکردن و با وجود اینکه تجربهی بزرگکردن یه نوزاد رو نداشت، به این نتیجه رسید که اونها مریض شدن یا درد دارن؛ برای همین فوراً نوزادها رو توی بغلش گرفت و راهی بیمارستان شد.
تهیونگ و جونگکوک هم بدون درنگ پشتسر زن آلفا بهسمت بیمارستان حرکت کردن و درنهایت بعد از یه معاینه توسط دکتر، متوجه شدن مارک جدید شیر خشکی که بهشون میدادن، حاوی مادهای بود که بهشون نساخته و باعث معدهدردشون شده بود.
دکتر شدیداً سرزنششون کرد که این چیزهای جزئی رو راجع به نوزادها نمیدونن و بعد از معرفی چند کتاب و چشمغره رفتن بهشون، ازشون خداحافظی کرد.
با کمی مسکن با دوز پایین، دوقلوها آروم گرفتن و تقریباً دو ساعت بعد همگی به خونه برگشتن.
داسوم بعد از کمی مراقبت از دوقلوها و اطمینان حاصل کردن از اینکه توی شرایط خوب و مناسبی قرار دارن، از زوج جوان عذرخواهی کرد که بهخاطر عصبانیت لحظهای سرشون داد زده و درنهایت با یه خداحافظی کوتاه از جفتشون، خونهشون رو ترک کرد.
امگای نارگیلی درحالی که یکی از پسرهاشون «جیهو» رو روی شکمش گذاشته و نوازش میکرد، به همسرش که برای دوقلوها شیر جدیدی آماده میکرد تا کنار تخت بذاره، نگاه کرد.
_جیسو خوابه؟
دربارهی پسر دیگهشون پرسید و جونگکوک سرش رو به نشونهی منفی تکون داد.
_داره با عروسک سیلیکونیش ور میره.
تهیونگ «آهان» کوچیکی زمزمه کرد و بعد درحالی که دستهاش رو دور بدن پسر کوچولوش کمی محکمتر میکرد، از روی کاناپه بلند شد و بهسمت اتاق خواب قدم برداشت.
_میشه وقتی داری میای برای من هم یهکم آبمیوه بیاری تا قبل از خواب بخورم، کوو؟
آلفا سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و لبخند زد.
_البته عزیزم! تو برو توی اتاق، منم یهکم دیگه میام.
پسر جوان وارد اتاق شد و پسرِ دیگهاش با دیدنش فوراً با هیجان واکنش نشون داد.
_دّا!
لبخند عمیقی روی لبهای امگا نشست و به پسرش نزدیک شد.
_از دیدن آپا ته خوشحال شدی جیسو، هوم؟
جیسو در واکنش به نوازش انگشت پدرش روی لپش، عروسک سیلیکونی توی دستش رو روی زمین پرت کرد و با شنیدن صدایی که بهخاطر برخوردش به زمین شنیده شد، دستهاش رو توی هوا تکون داد و تهیونگ آروم خندید.
متوجه نمیشد که چرا پسرهاش عادت دارن هر چیزی رو روی زمین پرت کنن؛ ولی از نظرش این حرکت بامزه بود و واکنش خاصی بهش نشون نمیداد.
دقایقی بعد، جونگکوک با یه سینی که توش دوتا شیشهشیر پر و دو لیوان آب آناناس قرار داشتن، وارد اتاق شد و اون رو روی پاتختی قرار داد.
_خیلیخب، وقت خوابه! نظرتون راجع به یه قصهی باحال چیه؟
مخاطب سؤالش پسرهاش بودن؛ با اینکه میدونست اونها عملاً متوجه حرفهاش نمیشن.
کتاب سومش که اخیراً به چاپ رسیده بود رو از توی پاتختی خارج کرد و دستش رو روی جلدش کشید.
«ازدواجِ زوری»
رمان طنزی که توی همین مدت کوتاه هم از تمام قشرهای سنی طرفدار پیدا کرده بود.
وسط تخت دراز کشید و به تاجش تکیه زد. تهیونگ سمت چپش دراز کشید و سرش رو روی شونهاش قرار داد، و درنهایت آلفا دوقلوهاشون رو با احتیاط روی شکمش گذاشت و یه بالشت هم سمت راستش گذاشت تا یه وقت نیفتن.
کتاب رو با کمی سختی به دست گرفت و بعد از باز کردنش، شروع به خوندن جملاتی شد که تکتکشون رو خودش نوشته بود.
«زندگی پر از سورپرایزه و اون آلفا توی اون روز گرم و آفتابی وقتی با بدخلقی به محل کارش میرفت، حتی فکرش رو هم نمیکرد که الههی ماه جواب غرغرهاش بابت هیجانانگیز نبودن زندگیش رو با اون شدت توی کاسهاش بذاره و داستان عشقیش با یه امگای سمج رو رقم بزنه!»
تهیونگ با شنیدن اون جمله خندهی ریزی سر داد و سرش رو کمی روی شونهی همسرش جابهجا کرد.
شنیدن داستان عشق خودشون در قالب یه رمان، چیز جالب بهنظر میرسید؛ اون هم درحالی که جونگکوک بعد از چاپ کتابش، اولین نسخهاش رو به طور رسمی به امگای نارگیلی هدیه داد!
*
ممنون که اینو دنبال کردید خوشگلا 🫶🏻 (از خوشحالیِ تموم شدنش دارم صدای سگ میدم)
YOU ARE READING
Jk Marry Me (Kookv)
Fanfiction➳ JK Marry Me تمامشده. ✔️ قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانهی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربین مخفیه رد میکنید. جونگکوک هم وقتی که اون امگای نارگیلی توی چشمهاش زل زده بود، با همین فکر ردش ک...