۱۸. نمایش کافیه؛

1.9K 516 59
                                    

زمانی که آلفای خاک بارون‌خورده پشت‌سر پدر همسرش از اتاق بیرون اومد، تهیونگ هنوز روی صندلیش دور میز غذاخوری پشت بهشون نشسته بود و حتی جواب خداحافظی ته‌سانگ رو هم کوتاه و با صدایی پایین داد.

بعد از بدرقه‌ی اون مرد میانسال و خداحافظی باهاش، در خونه رو بست و توی آشپزخونه پیش همسرش برگشت. صندلی روبه‌روی پسر که دقایقی قبل روش نشسته بود رو دوباره اشغال کرد و دستش رو به سمت کاهوهای چیده‌شده توی ظرف برد تا یه برگ ازشون رو برداره؛ اما همون لحظه نگاهش به چشم‌های پر‌شده با اشک پسر کوچیک‌تر افتاد و متوقف شد.

از خودش متعجب بود که چطور متوجه رایحه‌ی ترش‌شده‌اش و حتی بی‌قراری گرگ خودش نشده. گویا اون‌قدر به‌خاطر حرف‌های پدرش حرصی بود که همه‌چیز رو از یاد برده بود.

در لحظه از روی صندلیش بلند شد و به‌سمت امگا قدم برداشت تا بغلش کنه و ازش بپرسه چه اتفاقی افتاده؛ ولی درست قبل از اینکه حتی گوشه‌ای از لباسش رو لمس کنه، امگا با شتاب از روی صندلیش بلند شد و درحالی که اولین قطره‌های اشکش روی گونه‌هاش می‌چکیدن، با خشم به حرف بیاد:

_نیاز نیست دیگه نقش بازی کنی!

چشم‌های جونگ‌کوک از روی گیجی درشت شدن و دوباره به‌سمت همسرش قدم برداشت.

_چه نقشی...؟ چرا گریه می‌کنی؟

پشت‌بند حرفش در ثانیه ذهنش به‌سمت حرف‌های پدر تهیونگ کشیده شد و با حدس اینکه پسر مقابلش اون‌ها رو شنیده باشه، چشم‌هاش از قبل هم درشت‌تر شدن؛ ولی قبل از اینکه بتونه چیز دیگه‌ای بگه، امگای نارگیلی قدم دیگه‌ای به عقب برداشت و دوباره با همون تن صدا و خشم ناشی از غم توی لحنش گفت:

_همه‌چیز رو فهمیدم، اینکه به زور پدرم باهام ازدواج کردی و هر چیزی مربوط به این!

آلفا این بار با شتاب بیشتری به‌سمت پسر قدم برداشت تا بغلش کنه و هم‌زمان حرف زد:

_اشتباه متوجه شدی ته! هیچی اون‌طور که فکر می‌کنی نیـ...

_بهم نزدیک نشو! اوه، جداً؟ می‌خوای بگی گوش‌هام مشکل پیدا کردن و اشتباه شنیدم؟ می‌خوای بگی پدرم مجبورت نکرد باهام ازدواج کنی؟!

پسر جوان‌تر هم‌زمان که جملاتش رو با سرعت پشت هم ردیف می‌کرد، عقب‌عقب قدم برمی‌داشت تا جونگ‌کوک نتونه لمسش کنه و در سمت دیگه آلفا هر یک قدم به عقب پسر رو با قدم خودش به جلو جبران می‌کرد تا فاصله‌ی بینشون بیشتر نشه.

_این قضیه درسته؛ ولی فقط اولش این‌طوری بود، قسم می‌خورم که الان شرایط فرق کرده!

_اوه، لطفاً. این مزخرفات رو تحویلم نده! الان اوضاع فرق می‌کنه، اون موقع مجبور بودم، بلا... بلا... بلا... تهش چی؟ این حقیقت که بهم دروغ گفتی قرار نیست عوض بشه!

Jk Marry Me (Kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora