*نقاب!

142 21 4
                                    

عصابش خورد بود ، سردردش از هر زمان دیگه ای  داشت حالش بدتر میکرد ، ولی نمیتونست خونه باشه تا ارامش پیدا کنه، خسته بود از این نقاب توداری، خسته بود از ادعا در اوردن، که خیلی ادمه مغرور و پول دوستیه!فقط برای اینکه بتونه به سونگ بوک نزدیک بشه!.
شاید اوایل این ایدش جالب بود ، انتقام گرفتن به سبک تروا!اما حالا که توی این منجلاب احمقانه افتاد بود در امدن ازش سخت بود ، سخت بود که وانمود کنه کشته شدن دیگران برای منافع مادی کاملا عمر طبیعیه!جوری که اگه هر بار جلوش کسی مرد نباید اعتراض کنه!.
اقتصاد ، سیاست این کشور داشت به کجا میرفت؟!، از یه زمان به بعد متوجه شد چیزی که در انتظارش فقط یه انتقام ساده از سونگ بوک و شرکتش نبود!
بلکهه این شرکت یه دسته و شبکه عظیم از مافیا و سیاست و فساد ازکشور را در بر میگرفته بود  ، که نه تنها سونگ بوک بلکه کلی ادم کله گنده بینشون بود.
از اون زمان تصمیم گرفت از هیونگش کمک بگیره، کسی که عین خودش فکرد میکرد ودنبال عدالت بود!.
انقدر درگیر افکارش بود که نفهمید راننده در حال صدا زدنش!
مرد: اقااا؟!اقااا!الان نیم ساعت داریم الکی دور شهر میگردیم دریغ از این که شما بگین کجا برم!.
جونگکوک چشمی چرخوند گفت: من ببر ساختمان مرکزیه خبریه mbs news
مرد که بالاخره فهمید که باید به چه مقصدی بره سری تکون داد و سرعت ماشین بیشتر کرد .
جونگکوک به افکارات در همش عادت داشت همیشه بعد چند دقیقه ، به حالت اولیه در میامد و روی انتقامش تمرکزمیکرد.
چون یاد گرفته بود مقاوم و شکست ناپذیر باشه.
باید از هیونگش کمک میگرفت ، تنها کسی که تمام حال و روزش میدونست و راحت میتونست باهاش حرف بزنه.
پس از توی اینه بغل راننده چک کرد که مبادا در حال چک کردنش باشه! هر چی نباشه اونم راننده شرکت اون عوضی بود، و ممکن بود براش به پا های مختلف بزاره.
بعد از چک کردن کامل اون مرد مسن ، گوشیش با احتیاط از توی کتش در اورد و مردد شماره هیونگش گرفت .
بعد چند بوق بالاخره یونگی جوابش داد.
ی.گ: سلام جونگکوک چی شد خوب پیش رفت باهاش؟!.
جونگکوک با این حرف هیونگش یاد چند دقیقه پیش که جیمین رسما داشت عربده میزد افتاد، و از افسوس اهی کشید .
یونگی مشکوک از پشت خط گفت: چرا اه میکشی؟!جوابم بده؟!نکنه تو شرکتی یا تو ماشین اون عوضی؟!.
از اونجایی که جونگکوک با هیونگش هماهنگ کرده بود اگر زمانی به‌هم زنگ زدن که کسی غیر خودشون کنارشون بود ، رمزدار باهم حرف بزنن تا کسی متوجه حرفای طرف مقابل پشت خط نشه.
جونگکوک هم از همین روش استفاده کرد و گفت: سلام خوبی، اره تو راهم......
یونگی با این حرف جونگکوک به حدسی که داشت مطمئن شده بود، گفت: خوب پیش نرفت نه؟
ج.ک: نه انقدر خستم که نگو!.
ی.گ: میدونستم، اون مردی که من دیدم انقدر جدی بود که فکر نکنم به این زودیا روی خوبش بهت نشون بده !.
جونگکوک با این حرف هیونگش اخمی کرد و گفت: اشنایی باهاش مگه؟!
ی.گ: یه بار تو اسانسور دیدمش دقیقا همون طبقه ای که من اتاق دارم اونم ازش امد بیرون.!
جونگکوک به ناگهان داشت عصبی میشد، از این که همون دیشبی که پیشش بود بهش چیزی نگفته!الانم نمیتونست راحت حرف بزنه، پس
ج.ک: یه کاری بکن عصر اگه وقت داری بیام ببینمت!
ی.گ: میدونم الان عصبی! باید همون دیشب میگفتم ، انقدر هر دومون درگیر نقشه بودیم که یادم رفت!.
جونگکوک مشکوک تر اخمی کرد، این یه جوک بود! هیونگش هیچ وقت اشتباه نمیکرد!هیچ وقت چیزی روی یادش نمیرفت!.
در حالی که تند پلک میزد تا عصبانیتش کنترل کنه گفت :پس شب میام پیشت!
یونگی که میدونست ممکنه بعدا دونسنگش دوباره زنگ بزنه و کلی سوال پیچش کنه گفت:منتظر تماست میمونم ،چون میدونم تا شب قرار اون سونگ بوک به کار بگیرتت!.
جونگکوک بدون حرفی اضافه تماس رو قطع کرد، اون زنگ زده بود تا هیونگش کمی حالش خوب کنه، اما حالا انگار سردردش بدتر هم شده بود!.
وهمین طور باعث شد ذهنش شروع به سناریو چینی کنه، چرا هیونگش دیشب نگفت که جیمین دیده!یعنی میشناستش؟؟.
دوباره درگیر ذهنش شد که ناگهان صدای راننده  شنید:قربان رسیدیم.
جونگکوک چند بار پلک زد و از پشت شیشه ساختمان بزرگ شبکه خبری رو دید ، نفس عمیقی کشید و دوباره همون نقاب جدی و تودار بودن رو به صورت زد و از ماشین پیاده شد و جوری راه میرفت انگار که صاحب کل دنیاست!.
انگار که نه انگار تا چند لحظه پیش داشت از حجم عصبانیت و سردرد منفجر میشد.
قدم هاش تند تر کرد و وارد اون ساختمان شد، همین که در بازکرد مثل همیشه هیاهویی رو دید که کارمندان در حال حرکت بودن، البته اون به این ها عادت داشت میدونست هر بار خبری از یه ادم کله گنده بیرون میامد کار این شبکه ها این بود که مثل کفتار خبر رو از شبکه های مختلف بدزدن تا خودشون زودتر توی رسانه ها اعلام کنن!.
بیخیال به سمت دختری که خیلی خوب میشناخت راه رفت ،دختری که درحالی که چند ورقه کاغذ در دست داشت  با تلفن حرف میزد ودر حین اون با چندی از کارمندان صحبت میکرد.
خیلی ریلکس دستش رو به صورت تکیه‌گاه روی پیشخوان اطلاعات گذاشت و روبه اون دخترمو فندقی بدون حتی سلام کردن گفت: ازت میخوام همین الان یه کنفرانس مطبوعاتی راه بندازی!.
دختر با شنیدن صدای اشنا و دل انگیزی سرش رو بالا کرد و لبخند ملیحی زد و گفت:اوه سلام اقای جئون،روزتون چطورپیش رفت؟!امممم......راستش جدیدا مدتیه رئیس دستور دادن خبر های مربوط به شرکت شما روپوشش ندیم!.
جونگکوک بدون این اهمیتی به لاس زدن دختر اخمی کرد و سرش رو نزدیک کرد جوری که دخترچند قدم از پیشخوان فاصله گرفت.
ج.ک: خودت میدونی اگه سونگ بوک بفهمه چی میشه! اگه اون به بفهمه طرف حسابتون  دیگه من نیستم!بلکه خودش و میدونی اگه خودش باشه چی کار میکنه نه؟!

  False courtroomWhere stories live. Discover now