"اقای جئون؟؟ اقاییی جئون؟!!!"
این صداهای خبرنگارانی بود که قدم به قدم مثل کفتارهای گرسنه که آماده تغذیه کردن از خبرهای دیگران برای خبرگزاری خودشون بودن!، پشت سر جونگ کوک در حالی که دور تا دورش را عدهای از کارکنان شبکه خبری احاطه میشد راه میرفتند و منتظر جواب سوالهاشون بودن.
و اما جونگ کوک اصلاً و ابدا اهمیتی به هیچ کدوم از سوالاتی که ازش میپرسیدن نداد.
و فقط دعا میکرد که هرچه زودتر به اون ماشینه لعنتی برسه و خودش رو پرت کنه توی صندلی عقب، چرا؟!.....چون که همیشه خسته شده بود از اینکه به عنوان یک عروسک خیمه شب بازی ازش استفاده بشه ،همیشه حس این رو داشت که کیم سونگ بوک مثل اربابی نامرئی نخی بیرنگ به دست و پا و سرش متصل کرده بود و از زاویه دیدی بالاتر از اون جونگ کوک رو به سمت مسیری که میخواست هدایت میکرد! و جونگ کوک بارها و بارها بعد از لاپوشونی کردن هر اتفاقی که مربوط به شرکت اون میشد این حس رو دریافت میکرد.
بنابراین قدمهاش رو تندتر کرد و سریعاً در ماشین رو باز کرد و محکم به هم زد و خودش رو روی بدنه صندلی عقب ریلکس کرد، مرد راننده با دیدن این حالاته عجیب جونگ کوک ابروی بالا انداخت و منتظر بهش نگاه کرد تا مقصد بعدی رو تعیین کنه.
جونگ کوک در حالی که چشماش بسته بود و سعی میکرد شمارش معکوس بشماره تا عصبانیتش رو فروکش کنه ناگهان با باز کردن چشمش و دیدن مرد راننده به خودش اومد و روی صندلی درست نشست و با جدیت گفت: میرم دفتر سونگ بوک منو هرچه زودتر به شرکتش ببر.
مرد که حال جدیته جونگکوک رو دید ابرو ی خم کردهاش رو صاف کرد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت و به سمت مسیر جدید حرکت کرد.
حالا که دیگه حواس راننده به جونگ کوک نبود با خیال راحتتری گوشیش رو از جیب داخل کت چرمش درآورد و اسکرین لاکش رو باز کرد و داخل صفحه چتش با یونگی هیونگش رفت و تنها پیامی که داد این بود:"بعد از دیدن سونگ بوک میام پیشت ، منتظرم باش! ".
همین که خواست صفحهاش رو خاموش کنه و داخل جیبش بگذاره ناگهان صدای دینگ نوتیفش اومد و با روشن کردن صفحه گوشیش تنها پیام اون لحظه یونگی را خوند که نوشته بود:منتظرتم!.
با دیدن همین پیام نفسی کشید و گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و از سمت دیگه کتش مسکن همیشگیش یعنی قرصهای اعصابش رو درآورد.
با نگاه کردن به قوطی دارو لحظهای به این فکر فرو رفت که چرا اون هم مثل بقیه خودش رو خلاص نمیکرد و از اون داروهای لعنتی سونگ بوک نمیخورد تا خودش رو از شر این دنیا راحت کنه؟!.
جونگکوک با یادآوری اتفاقات گذشتهاش آهی کشید و توی ذهنش گفت: کاش روزی که خانوادم مرده بودن، من هم تو همون ماشین بودم !.
جونگ کوک هنوز که هنوزه خاطرات بدی که از تصادف خانوادهاش رو داشت یادش نرفته بود و خوب میدونست مقصر تمام این اتفاقات زندگیش چه کسی بوده!.
غرق در افکاراتش بود که ناگهان به پنجرههای ماشین دقت کرد و وقتی دید وارد محدودهای تاریک شدن و متوجه شد که مرد راننده به داخل پارکینگ شرکت رفته و همین که ماشین ایستاد بونه وقفه ای در رو باز کرد و با کمی خم کردن کمرش به سمت راننده گفت: کار من نیم ساعت طول میکشه میتونی نیم ساعت رو اینجا بمونی یا اینکه بری و دوباره برگردی در هر صورت کار من نیم ساعت طول میکشه!.
و بدون شنیدن جوابی از مرد در و محکم کوبید به چرخشی کرد تا کتش رو صاف کنه و حالا دوباره به جلد مقتدرش برگشت با قدمهای محکمش به سمت راهروهای شرکت رفت.
با رسیدن به سالن اصلی شرکت و دیدن پیشخوان اطلاعات بدون اهمیت دادن به زن همیشه لوسه پشت پیشخوان راهش رو به سمت آسانسور کج کرد و دکمه بالابر و زد.
همین که در آسانسور باز شد و جونگ کوک واردش شد ، انتظار داشت یه امروز اونی که دلش نمیخواست نبینه!اما......ناگهان دست زنونهای که با لاکهای بلند قرمز تزیین شده بود و با یک لباس کاملاً رسمی مناسب شرکت به تن بود دستش رو مابین در آسانسور گذاشت تا بتونه اون رو نگه داره و این زن کسی نبود جز لولا خواهر سونگ بوک!.
لولا در حالی که لبخند شیرینی میزد و عینکش رو درست میکرد و با دست چپش مقداری مدارک و اسناد شرکت رو حمل میکرد، وارد آسانسور شد و اولین جملش این بود که:اوهه..... سلام جونگ کوک خوشحالم که بازم اینجا میبینمت!
جونگکوک به رفتارهای لولا همیشه عادت داشت، لولا دختری بود که همیشه با کارهای برادرش مخالف بود!،و هیچ وقت نمیتونست کارهایی که او میکنه رو قبول کنه!، ولی نکته عجیبش این بود که با همه مخالفتاش ،اون دختر قبول کرده بود که به عنوان زیردست اون مرد کار بکنه!.
لولا که رفتار همیشگی جونگ کوک رو میدونست و میدونست هیچ وقت ریاکشن خاصی ازش دریافت نمیکنه،.... پس خودش گفتگو رو یک طرفه ادامه داد: داری میری که ببینیش؟!
لولا در حال این جمله رو گفت که با انگشتش به سمت بالا اشاره کرد.
جونگکوک خیلی بی حال سری تکون داد.
اما لولا خندهای معنادار کرد و گفت: میدونم این حرفی که الان میخوام بهت بزنم رو بارها بهت زدم و ممکنه برات تکراری باشه!،اما این بدون که داری با کی کار میکنی و سعی کن به عنوان عروسک خیمه شب بازیش نباشی تا تو رو اونجوری که دوست داره هدایت کنه و سعی کن ازش دوری کنی!.
اون بارها این جمله تکراری و از لولا شنیده بود و همیشه براش عجیب بود، که این دختر که جز خالفهای سفت و سخت برادرش بود و همیشه سعی داشت به نحوی کارهای اون رو آشکار بکنه چرا به عنوان زیردست هنوز پیشش کار میکنه؟! برای همین همیشه سعی میکرد فاصلش رو با لولا حفظ کنه، چون حس میکرد که رفتارهای اون ممکنه مشکوک باشه!.
برای همین فقط صرفاً شونه بالا انداخت و برای اولین بار اومد که این سوال ازش بپرسه که ناگهان در آسانسور باز شد و لولا به سمت بیرون رفت، و با لبخندی شاد دستی تکون داد و گفت امیدوارم روز خوبی داشته باشی جونگکوک به حرفام فکر کن!
همین که در بسته شد جونگ کوک اخمی کرد و سعی کرد فعلا به حرفهای اون دختر گوش نده تا اعصابش همین اندازه که خرد هست، خردتر نشه و بالاخره با رسیدن به طبقه مد نظرش داخل سالن مدیریت شد و بدون هماهنگی با منشی به سمت در دفتر مدیریت رفت، دختر بیچاره با ورود ناگهانی مرد سرتاپا مشکیپوش عجولانه سری بلند کرد و دید اون شخص جونگکوک ، چیزی نگفت !چرا؟!...چون که میدونست تنها شخصی که جرئت داره بدون هماهنگی وارد دفتر مدیریت بشه خود شخص جونگکوک!.
جونگکوک اینبار اصلا علاقه ای به درزدن نداشت، پس به طور ناگهانی در باز کرد و با چیزی که دید شوکه شد و باعث شد باخودش بگه :یونگی هیونگ چرا الان باید تو دفتر سونگ بوک باشه؟!
YOU ARE READING
False courtroom
Actionدادگاه دروغین (دادگاه عدالت خانه است نه گشتارگاه!!!).. ژانر:عدالت خواهی،سیاسی،اکشن،درام دارک کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی :تهجین،ته یونگی،هوپمین، نامجین.... خلاصه داستان:جیمین یک وکیل خیلی جدی که رو پرونده های سیاسی جنایی کار میکنه، و به در خواست پدرش...