*تازه بازی شروع شده!

152 21 13
                                    

با عصبانیت تو لابی هتل داد میزد و نگهبان بیچاره با شوک بهش نگاه میکرد، شاید فکر میکرد دیوانه شده! البته حق داشت، هر کسی جای جونگکوک بود و کل زندگیش صرف انتقام میکرد ، و ناگهان با ورود یه نفر دیگه به نقشه هاش و تغییر مسیر کل هدف هایی که تا الان کشیده بود، معلوم بود عصبی میشد!.
ازوقتی این پسر پارک وارد نقشش شد، بکل یادش رفت که باید تمرکزی روی پرونده داشته باشه، اون همیشه دقیق بود ،جزیئات حس ودرک میکرد پس چی شد؟! چرا حتی با  دیدن عکسش و فهمیدن  اینکه تو لابی هتل دیدش،با خودش شک نکرد که ممکنه تو همون هتل یونگی باشه!یا اصلا امده کسی روببینه!.
اگر با یکی ملاقات کرده باشه و باهاش  دست به یکی کرده باشه چی؟!.
این رو روزا سریع عصبی میشد و دیگه مغزش کار نمیکرد، خسته شده بود از اینکه هرچی تلاش میکرد بی ثمر میموند، و البته الان هم مغزش  تو اوج منفی بافی خودش فرو رفته بود!.
یونگی که همچنان پشت خط بود، چند بار صداش زد اما جونگکوک همچنان وسط لابی ایستاده بود بدون هیچ حرکتی ، و به یک نقطه نگاه میکرد و اجازه میداد تمامی افکار منفی بهش غلبه کنن!.
ناگهان با فریاد ناگهانی یونگی از پشت خط جونگکوک به خودش امد ،انگار از خسله ای که درش بود رها شد باشه ، و دوباره تلفنش روبه گوشش نزدیک  کرد گفت: بله هیونگ!
یونگی که بالاخره صدای پسر عموش شنید نفس راحتی کشید ، و کاملا جدی گفت: جونگکوک، تمرکزکن! میدونم خسته شدی ، اما باور کن تاریکی زیباس! تا وقتی که مطمئن بشی نور وجود داره!. بیا هتل پیشم تا ببینیم باید چی کارکنیم! بالاخره باید فردا بری محل جرم ، خودت بهتر من میدونی!.
یونگی هیونگش همیشه عادت داشت با جملاتی انگیزشی اون رو اروم کنه ، و اون هم از تاثیرات کتاب خوندنش بود و همین باعث شدکه جونگکوک هم به کتاب خوندن رو بیاره.
جونگکوک با یاداوری حرفای سونگ بوک ، اهی کشید و گفت: حق با تو، ولی امیدوارم قبل از پیدا شدن اون نور، شخصه دیگه ای مثل من غرق این تاریکی نشه!
با قطع کردن تماس، اخم غلیظی کرد و پا کوبان به سمت ورودی اون برج نحض رفت، حتی یک ثانیه هم نمیخواست توی این محل باشه، باید سریع تر میرفت تا هیونگش ببینه، اونا باید سعی میکردن تا میتونستن از جیمین و پیجینگ و تیمش یک قدم جلوتر باشن، والا ادم های بیشتری کشته میشدن!.
موتور ماشین رو بسرعت روشن کرد و حس کرد که تازه داره نقشش جون میگیره! پس پوزخندی زد و به خودش گفت: تازه بازی شروع شده!.
و دنده رو عوض کرد و ماشین رو حرکت داد.
بعد ۲۰مین بالخره به هتل رسید و سریع از ماشین پیاده شد ،با فکر اینکه ممکنه تویه یکی از اتاق ها یا حتی تو طبقه مشابهی که هیونگش اقامت داره، جیمین هم اقامت داشته باشه!.
وارد لابی شد و به سمت رسپشن رفت و بلا با دیدن چهره اشنا مرد اخمی کرد و با لحن کنایه امیزی گفت:بازم شما!.
جونگکوک که اصلا حوصله بحث نداشت بی مقدم گفت: میرم اتاق مین یونگی!.
وبدون حرف دیگه ای به سمت اسانسور رفت، و همین حرکت باعث داد بلا تو کل لابی شد!.
ب.ل: اهههه.... شما مردا چرا یکم شعور سرتون نمیشه!اینجا بی در پیکر نیس که هر کسی بخواد بره و بیاددددددددد!~~~~~~.
جونگکوک بی اهمیت تر از همیشه‌چشمی چرخوندد، وکمه طبقه مدنظرش زد و در اسانسور بسته شد و خطاب به بلای فرضی تو ذهنش گفت: همتون یک روز از حرفای مزخرفتون پشیمون میشید!.
*"طبقه ی ۳!"با شنیدن این صدا از زنی که پیش فرض طبقات را میگفت ، اماده شد که تا در باز میشه مستقیم به اتاق هیونگش بره، همین که در باز شد و وارد سالن طبقه ۳بشه، اما ناگهان صدای نهیبی از سمت چپ سالن امد! انگار کسی خیلی عصبانی بود،و چیزی رو داشت پرت میکرد؟!.
جونگکوک سری کج کرد و چشماش رو ریز کرد سعی کرد تمرکز کنه و ببینه دوباره همچین صدایی از اون سمت میاد؟!.
اما با نشنیدن صدایی راهش کج کرد و به سمت راست سالن رفت همونجایی که اتاق هیونگش قرار داشت.
چند تقه به در زد و بعد چند ثانیه هیونگش پشت در ضاهر شد .
ج.ک: سلام هیونگ
یونگی سری تکون داد و مشکوک وار طول کل سالن طبقه از چپ به راست دید زد که مبادا کسی غیر از جونگکوک توی سالن باشه!، و بعد خیلی اروم با دست اشاره کرد که داخل بیاد.
ی.گ: بیا تو!.
*فردا ساعت ۸صبح
بعد از برگشتن از هتل و دیدن هیونگش  به خونه برگشت ، و تا خرخره و تا جایی که جا داشت نوشید، میخواست برای مدتی هم که شده از فضایی که درش بود دربیاد، و نتیجه هم گرفت ، و با خوردن چند شات ......خیلیی راحت به خواب رفت و حالا فقط با صدای ازار دهنده هشداره ساعتش که ساعت ۸صبح نشون میداد ، سری بلند کرد و میخواست با دستش محکم بکوبه روی  ساعت که ناگهان مغزش لود شد ، و سریع بلند شد
ج.ک: فااکککک~~~~فاکککک لعنت بهشششش دیر شد!.
اون قرار بود زودتر جیمین و پیجینگ محل جرم باشه اما الان! نه تنها نمیتونست زود برسه!بلکه دیرش هم شده بود!.
با عجله و هول خودش به سرویس رسوند، و شیر اب باز کرد و محکم شلاپ شلاپ ، اب به صورتش زد بلکه مستی و خواب الودگیش بپره!اما ظاهرا نتیجه نداد!.
فاکی زیر لب گفت و راهیه کمد لباسش شد، و ناگهان مکثی کرد و به کلکسیون کاملی که از مجموعه کت و شلوار هاش داشت نگاه کرد.
ج.ک: این اولین ملاقات رسمیه ماست!پس باید بهترین خودم باشم!
جونگکوک یه جوری داشت کت و شلوار انتخاب میکرد ، که انگار قرار مهمی داره، یا قرار ازدواج کنه! که انقدر در انتخاب کت و شلوارش وسواس داشت!.
بلاخره با کلی حساسیت کت و شلوار مدنظرش برداشت و موهاش رو حالت داد و عین دودیش به چشمش زد ، رسما شبیه گنگسترا شده بود، خودشم نمیدونست چرا داره انقدر تلاش میکنه که جلوی جیمین جذاب بنظر بیاد!.
سوت زنان سمت کلید ماشینش رفت که ناگهان موبایلش زنگ خورد ، و با دیدن اسم سونگ بوک اخمی کرد و زیر لب گفت: خروس بی محل!.
و تماس وصل کرد.
ج.ک: الو؟!
س.گ: جونگکوک با ماشین خودت نمیریا!میخوام با ماشین شرکت بری که بدون از طرف اونجا امدی!
جونگکوک مشکوک اخمی کرد گفت: چه فرقی داره در هر صورت همه میدونن من برای تو کار میکنم!.
سونگ بوک بدون جواب دادن سوال جونگکوک گفت: فعلا انجامش بده ماشین پایین منتظرت برو سریع!
و تماس قطع کرد!

  False courtroomDonde viven las historias. Descúbrelo ahora