2

87 11 23
                                    

***دید سوم شخص***

هری یه مقدار پول برداشت و به سرعت به سمت مغازه ای که زیاد بهش سر میزد رفت،اونجا پر بود از وسایل فانتزی،سنگای شبرنگ،کلاه های عجیب غریب،بالش های فانتزی شکل حیوونا و کلی از این چیزای رنگی رنگی که هری دوست داشت و همیشه مقدار زیادی از اینجور چیزا رو میشد زیر تختش و پشت لباساش تو کمد دید که قایمشون کرده،چون از نگاهای پدرش بعد از اینکه برای اولین بار این چیزا رو تو اتاقش دید خوشش نیومد.

در حالیکه لپاش بخاطر دویدن قرمز شده بودن و دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود که نفس بگیره وارد مغازه شد.

-سلام آقای فاک...نر آقای فاکنر
+سلام هری چخبرا؟

هری یکم انگشت اشاره ش رو اورد بالا که فرصت بگیره تا نفسش بالا بیاد بعد شروع کرد به حرف زدن.

- میخوام واسه کسی هدیه بخرم

گردنبدش رو از زیر تیشرتش دراورد و نشون آقای فاکنر داد

-شبیه این هنوز دارین؟
+نه ولی دوباره سفارش دادیم تا سه هفته دیگه میرسه

هری ناامید شد،اون گردنبند شکل چشم بود،آبی بود و شب تاب،هری چندین ماه پیش خریده بودش و اولین باری که عکس لویی رو دید اولین چیزی که یادش اومد همین گردنبند بود،قصد داشت یکی عین همینو واسش بخره.

-یه دونه برام کنار بذارید

هری بعد گفتن این حرف سمت شلف های پر از خرت و پرت رفت
یه بالش طوسی رنگ که شکل گربه بود برداشت و فشار داد.

-نرمههه...

بالش رو زد زیر بغل
شلف بعدی یه ریسه پنج متری با نور آبی برداشت.

شلف بعدی یه دمنوش ترکیبی از بابونه و سه تا چیز دیگه برداشت که نمیتونست اسمشونو بخونه ولی میتونست شرط ببنده فوق العاده بدمزه و مفیدن!

شلف بعدی یه دفترچه یادداشت کوچولوی آبی برداشت و یه روان نویس
شلف بعدی یه سنگ شب نمای تراش خورده برداشت و از آقای فاکنر پرسید تا مطمئن شه تو تاریکی آبی میشه یا نه!

دو کیلو آب نبات و یه باکس گنده هم برداشت؛همشونو ریخت روی میز.

-برام بسته بندیشون کنید لطفا...سریع!
———
هری خوشحال بود لباش انگار کش اومده بودن لبخندش جمع نمیشد،تو تاکسی به مقصد دانکستر نشسته بود و با آفتابگردونی که تو راه خریده بود و باکسش ور میرفت.

هر ازگاهی افکار آزار دهنده ای به مغزش هجوم میوردن ولی سعی میکرد سریع حواسشو پرت کنه.

چندتا آهنگ گوش داد،چندتا آبنبات از باکس لویی دزدید،حوصله راننده تاکسی رو نداشت که باهاش حرف بزنه چون یکم بو میداد از همون اولی که هری سوار ماشینش شده بود ازش خوشش نیومده بود.
.
.
.
-بله پلاک 28...همینجا...نگهدارید!

𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬Where stories live. Discover now