What if we meet in twenty years and it feels like it was meant to be...?
***
گرما و سنگینی ای که دور گردنش حس می کرد باعث شد بیدار بشه.
چشم هاش رو باز کرد."it is what it is"رو روی سینه ی لویی دید که بخشی ازش بخاطر کشیده شدن یقه ی هودیش مشخص بود.سرش رو از سینه ی لویی فاصله داد و کمی عقب رفت.دست لویی دورش حلقه شده بود و مثل اینکه همونجا خواب رفته بود.
به آرومی از بغل لویی بیرون اومد و نشست.از در تراس بیرون رو نگاه کرد،هنوز هم تاریک بود.کمی از نور مهتاب روی تخت افتاده بود و نیمی از صورت لویی رو روشن می کرد.
از روی تخت بلند شد.جوراب هاش رو پوشید و یه کت گرم روی هودیش تنش کرد.چند ثانیه کنار تخت وایساد و به لویی که داشت تو جاش تکون می خورد نگاه کرد.
در اتاق رو باز کرد و از پله ها پایین رفت.یه شیشه مشروب از آشپزخونه برداشت و از در پشتی هال وارد حیاط پشت خونه اش شد.روی نیمکت چوبی بزرگی که کنار استخر بود نشست و دست هاش رو تو سینه اش جمع کرد.
به ماه خیره شده بود و به آینده ی نامعلومش فکر می کرد.یعنی قرار بود عاقبتش چی باشه؟ آیا این تنهایی مثل چاه بی انتهایی بود که هری هنوز به نیمه اش هم نرسیده بود؟قرار بود جایی با روزنه ای متوقف شه؟ یا قرار بود سقوطش تا وقت مرگش ادامه دار شه؟
کمی از مشروب رو سر کشید.آه کشید و نفسش به شکل بخار از دهنش خارج شد.نوک انگشتش رو روی تیکه های چوب کنده شده ی نیمکت می کشید و مشغول فکر و خیال بود که صدای پا شنید.
به پشت سرش نگاه کرد.لویی بود با صورت خواب آلود و دست هایی که تا مچ تو جیب های هودیش فرو برده بود.
+تو این سرما چیکار می کنی؟
-خوابم نمی برد
نیم نگاهی به بطری انداخت و کنار هری نشست.
+ماه کامله اومدی بیرون که تبدیل شی؟
-من خون آشامم
+بنظرم همین بیشتر بهت میاد
هری می دونست که لویی داره به اولین بوسه اشون پشت خونه اش فکر میکنه.
-آره...تو چی؟
+من ترجیح میدم یه چیزی باشم که به خواب زمستونی بره<به هری نگاه کرد> بیکار بودی نصف شبی بیای بیرون؟
-من خوابم نمیومد تو برو بخواب!
لویی آه کشید و به اطراف حیاط نگاه کرد.
YOU ARE READING
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfiction" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...