بارون شبانگاه پاییزی به آرومی می بارید.
بوی چمن های مرطوب توی تمام محوطه پخش شده بود و اون سه تا پسر تو راهرو های سرپوشیده ی جلوی دانشکده وایساده بودن.لویی دست هری رو کمی فشار داد.
-لویی تاملینسون...خوشبختم!هری هم متقابلا دست گرمش رو فشار داد و تا وقتی که لویی دستش رو عقب نکشید بهش خیره موند.
زین دست تکون داد.
~هییی زینم...مالیک!هری دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و یه قدم عقب رفت.
لویی دوباره به زین دست داد و خندید.
-خوشحالم دوباره میبینمت زین!
.
.
.
سه تایی به سمت سلف قدم می زدن؛هری با خوشحالی رطوبت قطره های بارون روی موها و لباس هاش رو می پذیرفت.لویی هم بنطر نمیومد مشکلی با خیس شدن داشته باشه،فقط زین بود که گرمکنش رو بالای سرش گرفته بود و چپ و راست غر می زد.
~ناموسا تندتر راه بیاین یخ کردیم
-غر نزن زینی<لویی یهویی سرش رو بالا اورد> نفس عمیق بکش بوی بارون رو به ریه هات هدیه-
~کصشر زیاد میگه
زین صورتشو سمت لویی چرخونده بود و به هری اشاره می کرد.لویی خندید و سر تکون داد.
خواست بگه میدونم خیلیم خوب میدونم ولی به جاش
دوباره نگاهشو به کفش هاش داد و مسیر رو ادامه داد.هری زیر چشمی به لویی نگاه می کرد،لویی یکم مضطرب بنظر میومد و از اونجایی که هیچ تلاشی برای حرف زدن نمی کرد،یکمم افسرده-
~میگم غذارو بگیریم بریم خوابگاه فیلم-
-نه!لویی دوباره سرش رو بالا اورد؛این بار نگاهشون باهم تلاقی کرد.
«چشم هاش خسته س»
نگاهش رو از لویی گرفت و به زین داد.
-من...من جایی قرار دارم.
~جیک؟!"جیک کیه" تو سر لویی اکو شد،ولی بهتر بود مثل هزاران دفعه ی اخیر از کسی سوالی نپرسه،به هرحال چندانم مهم نبود یا بهتر بود که مهم نباشه.
-نه...هنوز نیومده
زین متوجه رفتار معذب هری شده بود.
~باشه...خوش بگذره!
-میبینمتسمت لویی قدم برداشت.
-خب لویی از دیدنت خوشحال شدم!
+منم همینطور هری:>لحنش برای خوشحال بودن،کمی غمگین بود.
هری سر تکون داد و از جفتشون خداحفظی کرد.
یکم هیجان زده شده بود ولی...لویی چیزی نبود جز یه خاطره ی نیمه سوخته...
هندزفریش رو تو گوشش گذاشت و تصمیم گرفت از قدم زدن تو شب بارونیش نهایت لذت رو ببره.
.
.
.
لویی یه سیب زمینی تو دهنش گذاشت و با نوک انگشتاش موهاش رو مرتب کرد.
YOU ARE READING
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfiction" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...