11

98 10 44
                                    

بارون شبانگاه پاییزی به آرومی می بارید.
بوی چمن های مرطوب توی تمام محوطه پخش شده بود و اون سه تا پسر تو راهرو های سرپوشیده ی جلوی دانشکده وایساده بودن.

لویی دست هری رو کمی فشار داد.
-لویی تاملینسون...خوشبختم!

هری هم متقابلا دست گرمش رو فشار داد و تا وقتی که لویی دستش رو عقب نکشید بهش خیره موند.

زین دست تکون داد.
~هییی زینم...مالیک!

هری دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و یه قدم عقب رفت.

لویی دوباره به زین دست داد و خندید.
-خوشحالم دوباره میبینمت زین!
.
.
.
سه تایی به سمت سلف قدم می زدن؛هری با خوشحالی رطوبت قطره های بارون روی موها و لباس هاش رو می پذیرفت.

لویی هم بنطر نمیومد مشکلی با خیس شدن داشته باشه،فقط زین بود که گرمکنش رو بالای سرش گرفته بود و چپ و راست غر می زد.

~ناموسا تندتر راه بیاین یخ کردیم
-غر نزن زینی<لویی یهویی سرش رو بالا اورد> نفس عمیق بکش بوی بارون رو به ریه هات هدیه-
~کصشر زیاد میگه
زین صورتشو سمت لویی چرخونده بود و به هری اشاره می کرد.

لویی خندید و سر تکون داد.

خواست بگه میدونم خیلیم خوب میدونم ولی به جاش
دوباره نگاهشو به کفش هاش داد و مسیر رو ادامه داد.

هری زیر چشمی به لویی نگاه می کرد،لویی یکم مضطرب بنظر میومد و از اونجایی که هیچ تلاشی برای حرف زدن نمی کرد،یکمم افسرده-

~میگم غذارو بگیریم بریم خوابگاه فیلم-
-نه!

لویی دوباره سرش رو بالا اورد؛این بار نگاهشون باهم تلاقی کرد.
«چشم هاش خسته س»
نگاهش رو از لویی گرفت و به زین داد.
-من...من جایی قرار دارم.
~جیک؟!

"جیک کیه" تو سر لویی اکو شد،ولی بهتر بود مثل هزاران دفعه ی اخیر از کسی سوالی نپرسه،به هرحال چندانم مهم نبود یا بهتر بود که مهم نباشه.

-نه...هنوز نیومده

زین متوجه رفتار معذب هری شده بود.
~باشه...خوش بگذره!
-میبینمت

سمت لویی قدم برداشت.
-خب لویی از دیدنت خوشحال شدم!
+منم همینطور هری:>

لحنش برای خوشحال بودن،کمی غمگین بود.

هری سر تکون داد و از جفتشون خداحفظی کرد.

یکم هیجان زده شده بود ولی...لویی چیزی نبود جز یه خاطره ی نیمه سوخته...
هندزفریش رو تو گوشش گذاشت و تصمیم گرفت از قدم زدن تو شب بارونیش نهایت لذت رو ببره.
.
.
.
لویی یه سیب زمینی تو دهنش گذاشت و با نوک انگشتاش موهاش رو مرتب کرد.

𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬Where stories live. Discover now