ساعت حدود ۱۲ بود که لویی به خونه ش برگشت.
کفش های گلیش رو روی پادری مالید و سمت اتاقش رفت.
+اگه مامان بود الان می گفت،اول لباس هاتو عوض کن بعد بیا پیش من از روزت بگو بعد مسواک بزن بعد...بغض کرد،دلش برای مامانش تنگ شده بود،کاش می شد همین الان بهش زنگ بزنه.
دست هاش رو باز کرد و خودش رو روی تخت انداخت،دلش میخواست کسی بغلش کنه.
صورتش رو به ملافه ها فشار داد؛بوی سیگار می داد و همون عطری که هری قدیما زیاد ازش تعریف می کرد.
هری...
تغییر کرده بود،یکم قد بلند تر شده بود و عضلانی تر ولی هنوزم پهلوهاش نرم بنظر میومدن و رنگ پریده بود،هنوزم بدنش...کبودی های پراکنده روی سینه و گردن هری رو یادش اومد.
ته معده ش بهم پیچید...<<ربطی به من نداره ...>> ولی فکر کردن به اینکه کار کی میتونست باشه،فقط یکم براش آزار دهنده بود همین!
چرخید و طاق باز دراز کشید.
+به من ربطی نداره
پتو رو روی خودش کشید،چشم هاش رو بست و دیگه به هیچی فکر نکرد...
نه به موهای فرش که تقریبا به گردنش رسیده بودن
نه به چشم های سبزش که اغلب بی روح و غرق فکر بودن
نه به چال گونه هاش که این روزا حتی اگه چندین ساعت به لطف زین پیشش می بود به زور می شد دیدشون
نه به رینگ هایی که جدیدا دستش می کرد
نه به عضلات پشت کتفش
نه به لاوبایت های روی گردنش
فکر نکرد
اگرم تا الان خوابش نبرده فقط بخاطر سرمای پلاک تو گردنشه؛اون اصلا به هری فکر نمی کرد!
.
.
.-خب حرف نزن باهاش!
=نمیشه که...
-داری میگی ازت خوشش اومده-
=ولی دوست خیلی خوبیه...
-اگه دوست خوبی بود باهات لاس نمیزد جیک- اونم با وجود دوست پسر داشتنتجیک دست هاش رو روی میز دراز کرد و دست های هری رو گرفت.
=عصبانی شدی؟
-نه...بحث آزار دهنده ایه هربار به همین جا میرسیم...چندمین باره که این اتفاق داره میفته و بازم هیچ کاری نمی کنیجیک مثل هر بار دیگه که بحث به نفعش پیش نمی رفت قیافه ی مظلوم سرخورده ای به خودش گرفته بود.
جوری که هری به خودش شک می کرد که شاید داره باهاش بد حرف میزنه یا داره زیادی بهش فشار میاره.=هرکار تو بگی میکنم
-جیک
صداش خسته و درمونده بود.
-من همچین چیزی نمی خوام...فقط اگه اذیتت میکنن ردشون کن بره...من خسته م از تکرار این بحث،واقعا اذیتم میکنه
=ببخش که هربار به تو میگم
هری دست هاشو فشار داد.
-یادت نره اول رفیق بودیم بعدش تصمیم گرفتی باهام بریزی رو هم
ESTÁS LEYENDO
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfic" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...