-بریم بیمار-
+نه
-ممکنه چیزیت-
+نه
-باشه
+بریم خونه...یه جرقه وسط قلب هری شکل گرفت،تو سینه اش سقوط کرد و تمام گرماش تو دلش پخش شد.
لویی خواست از بغلش بیرون بیاد که فشار دست هاش رو دور کمرش بیشتر کرد.
-می برمت
لویی زیر گوشش رو بوسید و دوباره صورتش رو به گردن هری تکیه داد.
قلب هری داشت یه چیز مذاب رو پمپاژ می کرد،تمام بدنش داشت می سوخت و کاری از بارون سرد پاییزی هم برای خاموش کردنش برنمیومد.با لویی تو بغلش از جاش بلند شد،لویی حلقه ی پاهاش دور کمرش رو محکم تر کرد و هری یه دستش رو زیر باسن و یه دستش رو پشت کمرش گذاشت.
تو مسیر برگشت کسی حرفی نزد،فقط یک بار هری داشت کوچه رو اشتباهی می رفت که مجبور شد از لویی بپرسه ولی لویی که چشم هاش رو بسته بود نمی فهمید کجان و کمی طول کشید تا هری بتونه خونه رو پیدا کنه.
در آسانسور باز شد و هری با دیدن خودش تو آینه وحشت کرد،خون روی صورتش مالیده شده بود و یه جاهاییش رو بارون شسته بود،به لویی نگاه کرد که تو بغلش جمع شده بود،شبیه به گلوله ی یه کاموای خیس شده بود،هودیش خیس خیس بود جوری که رنگش از طوسی روشن به تیره تغییر کرده بود.
دکمه ی طبقه ۴ رو زد.
-لو؟
+هوم؟
-ببینمت؟لویی سرش رو از روی شونه ی هری برداشت و بهش نگاه کرد.حس کرد یه چیزی به معده اش چنگ انداخت.
-هولی فااک-
لویی برگشت تو آینه نگاه کرد.خونریزیش تموم شده بود.فقط یه سوراخ دماغش با لخته ی خون گرفته بود،گونه اش یکم کبود شده بود و جلوی لباسش مقدار قابل توجهی لکه ی قرمز دیده می شد.
+اونقدم-
هری سریع دکمه P رو زد.
-میریم بیمارستان
لویی دوباره دکمه ی ۴ رو زد.
+نمیام
-لج نکن شاید شکسته باشه
+شکستگی رو تجربه کردم این چیزیش نیست
-اگه باشه-
+اگه باشه فردا میرمدر آسانسور باز شد.
«طبقه ی دوم»
یکی از همسایه هاش بود،بلافاصله صورتش رو تو گردن هری قایم کرد.
زن جوونی بود با موهای بلوند کوتاه که با ترس و اخم به هری نگاه می کرد،هری معذب لبخند زد،زن کیفش رو تو دستش فشار داد و گوشه ی آسانسور وایساد.
YOU ARE READING
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfiction" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...