لویی به تخت خالی زین نگاه کرد.
+اصلا خوابگاه میاد؟
-اکثر اوقات نه!هری کت مخمل مشکیش که روش دوخت های ریز طلایی بود رو جلوی لویی گرفت.
-این خوبه؟
+با اسکینی مشکی و بوت؟
-همیشه!
+قشنگه!لویی خندید و هری به سمت کمدش رفت تا یه ژاکت مشکی مناسب برای زیر لباسش پیدا کنه.
-میشه روتو-
+نه!
-لویی!
+هری!
-بله!
+من دوست پسرتم!این واژه ها با صدای لویی هنوز هم براش ناآشنا بودن.
دیشب همه چیز رویایی بود ولی الان شاید به کمی زمان برای تنها موندن احتیاج داشت.لباس به دست به پایه ی تخت خیره نگاه می کرد.
-نمیدونم
+نمیدونی؟
-ها؟لویی از روی تخت بلند شد و به طرفش اومد.
+حالت خوبه؟
هری دست هاش رو به هم فشرد،سردتر از حد معمول بودن.
-احساس ناامنی میکنم
+چرا؟به لویی نگاه کرد.
-اصلا چی شد یهو؟دوست پسر؟
لویی کمی فاصله گرفت.به کمد زین تکیه داد و کف دست هاش رو روی رون هاش کشید.
+یهویی نبود هری من مدتهاس که-
-پس چرا هیچی نگفتی؟
+چون رفته بودی و خوشحال بنظر میومدی!جوری گفت که انتظار داشت بحث همینجا خاتمه پیدا کنه.
-نبودم
+میدونم
-پس چرا زودتر تلاش نکردی؟
+دوست پسر داشتی!
-تو چی...<هری بهش نگاه کرد> تو این مدت با کسی بودی؟
+رابطه ی جدی ای نداشتم ولی با چند نفری میدونی...خوابیدمانگار یه چیز مهمی که مدتها فراموش کرده بود رو یادش اومد.لحنش تغییر کرد.
-هدفت از رابطه با من چیه؟
+می خواستم بیرون که رفتیم راجب همین چیزا حرف بزنیم
-جواب اینو بده بقیشو اونجا...هرجا که هست ادامه میدیم
لویی به سمتش اومد و دست هاش رو گرفت.
+هری...من ازت خوشم میاد دلم می خواد بتونم حالتو خوب کنم دلم می خواد چیزهایی که اذیتت میکنن و تو دلت تلنبار کردی و نمیتونی به کسی بگی رو به من بگی دلم می خواد بشینی پیشم صورتتو نقاشی کنم دلم می خواد همیشه بتونم بدون ترس از رد شدن بهت دست بزنم دلم می خواد ببوسمت میخوام همیشه باهات در ارتباط باشم میخوام منم حرفایی داشته باشم که فقط به تو بگم دلم می خواد باهات بخوابم دلم میخواد مال من باشی...هری من-
YOU ARE READING
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfiction" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...