" nice anger issues did your father give it to you! "
***
کلاس اول صبحش رو شرکت نکرد،از دانشگاه بیرون رفت و صبحانه اش رو تو کافه ی مورد علاقه اش خورد.ساعت حدود ۱۱ بود که به دانشگاه برگشت.
سنگینی نگاه آدم ها رو موقع عبور از راهروهای دانشکده حس می کرد،ماجرای خواستگاری یک طرف و اینکه معلوم شده بود گیه از طرف دیگه باعث می شد هرجا که میره پچ پچ بشنوه.بهشون اهمیت نداد و سمت کتاب خونه رفت.
سرش رو به بازوش که روی میز بود تکیه داده بود و کتاب می خوند.
"گفتارشان نعره بود و رفتارشان حمله،و براستی احوال بشر را به اندازه ای بد تقلید می کردند که من تصور می کردم یکی از شاگردان ناشی طبیعت خواسته است به تقلید استاد خود،بشر بسازد و این اشخاص را ساخته است،اما به خوبی برنیامده است و حاصل کوشش او چنین زشت و ناهنجار شده است..." **نگاهش بین صورت آدم هایی تو کتابخونه نشسته بودن چرخید و آه کشید.
حالش دوباره داشت بد می شد،تلاشش برای خوب تا کردن با آدم ها و اجتماعی بودن برای بار بیش از هزارم به شکست منجر شده بود.حس می کرد وجودش دو نیم شده،تکه ای ازش می خواست به یه اتاق تاریک و سرد تو یه جزیره ی متروک پناه ببره و از هر بنی بشری دور باشه و تکه ای ازش می خواست به آدم ها محبت کنه و محبت ببینه.
دو سه ساعتی می شد که تو کتابخونه نشسته بود؛کتابش رو بست و به جلدش نگاه کرد،تمام کتاب رو یه جا خونده بود و الان وقتش بود که دوباره به زندگی واقعی آزار دهنده اش برگرده.
از جاش بلند شد،بدنش رو کش داد و کوله اش رو بلند کرد.
بی هدف تو راهروها و دانشکده ها قدم می زد،به دانشکده ی فیزیک رسیده بود،تمام دیوارها سبز بودن و پر از قوانین فیزیک که با رنگ نقره ای براق و برجسته روشون نوشته شده بود.
دخترها و پسرها تو سالن دسته دسته دور هم نشسته بودن کتاب و جزوه به دستشون بود و بلند می خندیدن.از پله ها بالا رفت و به گوشیش نگاه کرد.دوباره به نقطه ای رسیده بود که مطلقا هیچ کس تو زندگیش حضور نداشت.
از دانشکده بیرون رفت و وقتی که جای خلوتی رو دور از ساختمان پیدا کرد به مادرش زنگ زد.-سلام مامان
=سلام پسرم چطوری؟
-خوب نیستم
=چرا؟
-مامان یادت میاد آخرین باری که بهم زنگ زدی کی بود؟
=همین چند روز پیش...جما نه بیشتر آب بریز...
-مامان؟
=جانم چی می گفتی؟
-هیچی چخبر؟
=جما اومده داریم آشپزی میکنیم دخترم انقدر-هری آهی کشید و به ساختمان روبه روش نگاه کرد.
-جدی هدفت چی بود منو زاییدی؟
لحنش عصبی بود.
ESTÁS LEYENDO
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfic" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...