18

84 9 12
                                    

" nice anger issues did your father give it to you! "

***

کلاس اول صبحش رو شرکت نکرد،از دانشگاه بیرون رفت و صبحانه اش رو تو کافه ی مورد علاقه اش خورد.ساعت حدود ۱۱ بود که به دانشگاه برگشت.

سنگینی نگاه آدم ها رو موقع عبور از راهروهای دانشکده حس می کرد،ماجرای خواستگاری یک طرف و اینکه معلوم شده بود گیه از طرف دیگه باعث می شد هرجا که میره پچ پچ بشنوه.بهشون اهمیت نداد و سمت کتاب خونه رفت.

سرش رو به بازوش که روی میز بود تکیه داده بود و کتاب می خوند.
"گفتارشان نعره بود و رفتارشان حمله،و براستی احوال بشر را به اندازه ای بد تقلید می کردند که من تصور می کردم یکی از شاگردان ناشی طبیعت خواسته است به تقلید استاد خود،بشر بسازد و این اشخاص را ساخته است،اما به خوبی برنیامده است و حاصل کوشش او چنین زشت و ناهنجار شده است..." **

نگاهش بین صورت آدم هایی تو کتابخونه نشسته بودن چرخید و آه کشید.
حالش دوباره داشت بد می شد،تلاشش برای خوب تا کردن با آدم ها و اجتماعی بودن برای بار بیش از هزارم به شکست منجر شده بود.

حس می کرد وجودش دو نیم شده،تکه ای ازش می خواست به یه اتاق تاریک و سرد تو یه جزیره ی متروک پناه ببره و از هر بنی بشری دور باشه و تکه ای ازش می خواست به آدم ها محبت کنه و محبت ببینه.

دو سه ساعتی می شد که تو کتابخونه نشسته بود؛کتابش رو بست و به جلدش نگاه کرد،تمام کتاب رو یه جا خونده بود و الان وقتش بود که دوباره به زندگی واقعی آزار دهنده اش برگرده.

از جاش بلند شد،بدنش رو کش داد و کوله اش رو بلند کرد.
بی هدف تو راهروها و دانشکده ها قدم می زد،به دانشکده ی فیزیک رسیده بود،تمام دیوارها سبز بودن و پر از قوانین فیزیک که با رنگ نقره ای براق و برجسته روشون نوشته شده بود.
دخترها و پسرها تو سالن دسته دسته دور هم نشسته بودن کتاب و جزوه به دستشون بود و بلند می خندیدن.

از پله ها بالا رفت و به گوشیش نگاه کرد.دوباره به نقطه ای رسیده بود که مطلقا هیچ کس تو زندگیش حضور نداشت.
از دانشکده بیرون رفت و وقتی که جای خلوتی رو دور از ساختمان پیدا کرد به مادرش زنگ زد.

-سلام مامان
=سلام پسرم چطوری؟
-خوب نیستم
=چرا؟
-مامان یادت میاد آخرین باری که بهم زنگ زدی کی بود؟
=همین چند روز پیش...جما نه بیشتر آب بریز...
-مامان؟
=جانم چی می گفتی؟
-هیچی چخبر؟
=جما اومده داریم آشپزی میکنیم دخترم انقدر-

هری آهی کشید و به ساختمان روبه روش نگاه کرد.

-جدی هدفت چی بود منو زاییدی؟
لحنش عصبی بود.

𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora