به داخل خونه قدم برداشت.
-نمیخوای بیای تو؟
+بهتره برگردم...هری به ساعت بزرگ داخل هال نگاهی انداخت.
-ساعت ۲:۳۰ لباسات خیسن و خسته ای،اصلا میتونی رانندگی کنی؟
لویی به زور خندید.
+یه کاریش میکنمهری متوجه فاصله ای که داشت بینشون شکل میگرفت شد،حس می کرد انگار لویی رو با یه طناب نامرئی به زور نگهداشته و اگه ولش کنه بلافاصله در میره.
-لو...همه چی خوبه؟
+یپ!
لحنش قانع کننده نبود.
-خوبه!هری خسته به چهارچوب در تکیه داد و با چشمای خوابالود بهش نگاه می کرد.
+خب...شب بخیر؟
-شب بخیر!پله رو پایین پرید،پایین تی شرت لو رو گرفت و صورتش رو بهش نزدیک کرد...
ثانیه های آخر تصمیم گرفت به جای لب هاش،لپش رو ببوسه.-مراقب باش
لویی سر تکون داد و رفت...
هری برگشت که بره داخل خونه.
=کی بود؟!
جا خورد.
مادرش رو با موهای بهم ریخته و چشم بند بالای سرش دید که دست به سینه تو راهرو وایساده.-چه عجب از اینورا!
=هری...الان نه...<شقیقه هاش رو ماساژ میداد>کی بود دم در؟
-نمیدونم...
شونه هاش افتاده بودن و به جای نامعلومی خیره شده بود.
.
.
.
روی مبل نشسته بودن و فقط آباژور روشن بود.-بابا هم خونه س؟
=نه
-همممهری قوز کرده بود و شدیدا تو فکر بود؛آنه دست هاش رو ماساژ میداد.
=باهام حرف بزن پسرم
-چی بگم مثلا؟
=راجب کسی که بدرقه اش میکردی مثلا؟!هری بهش نگاه کرد.
-مامان جدی میگم نمیدونم کیه!
بنظر میومد میخواد عصبانیتش رو سر مادری که هیچ وقت در دسترس نیست خالی کنه!
-اصلا نمیدونم کیه؛باشه؟!
الان دوستیم،نیمه شب تقریبا دوست پسرم بود،دیروز ازش بی خبر بودم،سه هفته پیش بهترین دوستم بود،در آینده هم احتمالا قراره...قراره...<صورتش رو بین دستاش قایم کرد و نالید>نمیدونم آنه...نمیدونم...=درست میشه پسرم
دستش رو پشت کمر هری گذاشت.
طبق معمول بنظر نمیومد حتی حرف هاش رو درست شنیده باشه،بنظر نمیومد حتی فهمیده باشه درد هری چیه!
YOU ARE READING
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfiction" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...