16

124 8 57
                                    

بارون تازه بند اومده بود و هنوز قطره های آب از برگ های نارنجی چکه می کردن.

کنار چمن ها نشست
با نوک انگشتش قطره ی شبنم رو برداشت،به گونه اش کشید و بخاطر خنکیش لبخند زد.

بلند شد و به قدم زدن ادامه داد،چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید،هوا خنک بود و پر از اکسیژن.

به ساختمان رو به روش نگاه کرد.

<دانشکده ی معماری>

روی نیمکت دم در نشست و کلاه هودیش رو روی سرش انداخت،ساکن بودن باعث می شد سرما رو بیشتر حس کنه.

به لویی پیام داد:

-بیا بیرون
+کجا؟
-در ورودی دانشکده شما
+۵ دیقه دیگه اونجام

گوشیش رو تو جیبش گذاشت و به سمت کافه رفت.

-دوتا چای
=چیز دیگه ای نمی خواستین؟
-دوتا هم از اون شکلاتا

هری به بسته های شکلاتی که نمیدونست اسمشون چیه و فقط بزرگ و خوشمزه بنظر می رسیدن اشاره کرد.

با دوتا چای تو دستش و گوشی،کلید،کارت و شکلات ها تو جیب جلویی هودیش به سمت همون نیمکتی که نشونیش رو به لویی داده بود راه افتاد.

لویی زودتر رسیده بود؛روی نیمکت نشسته بود و داشت یه چیزی تو گوشیش تایپ می کرد.

پشت سر لویی وایساد و به گوشیش نگاه کرد؛مخاطبی که لویی داشت براش پیام می نوشت HAZZ سیو شده بود-

دینگ!

لویی چرخید و هری رو لیوان به دست پشت سرش دید.

هری لبخند کجکی ای زد؛خوشحال بود،دستپاچه،معذب و هیجان زده.

-سلام-
+سلاااام چطوری؟

هری کنارش نشست،به محض اینکه بهش نگاه کرد تمام اتفاقات دیشب تو ذهنش مرور شد.

<<شت شت شت شت شت>>

هری یکی از لیوان ها رو بهش داد.

-عالی! تو چطوری؟

لویی انگشتش رو دور لبه ی لیوان کشید.

+منم خوبم

هری به لباس های لویی نگاه می کرد؛دورس قرمزی پوشیده بود،اسکینی مشکی و کانورس های مشکی.

+میخوای درش بیارم؟
-ها؟<هری خندید> نه قشنگه قرمز بهت میاد

و بعد موج گرما زیر پوست گونه های هری و لویی پخش شد.

𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬Where stories live. Discover now