بارون تازه بند اومده بود و هنوز قطره های آب از برگ های نارنجی چکه می کردن.
کنار چمن ها نشست
با نوک انگشتش قطره ی شبنم رو برداشت،به گونه اش کشید و بخاطر خنکیش لبخند زد.بلند شد و به قدم زدن ادامه داد،چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید،هوا خنک بود و پر از اکسیژن.
به ساختمان رو به روش نگاه کرد.
<دانشکده ی معماری>
روی نیمکت دم در نشست و کلاه هودیش رو روی سرش انداخت،ساکن بودن باعث می شد سرما رو بیشتر حس کنه.
به لویی پیام داد:
-بیا بیرون
+کجا؟
-در ورودی دانشکده شما
+۵ دیقه دیگه اونجامگوشیش رو تو جیبش گذاشت و به سمت کافه رفت.
-دوتا چای
=چیز دیگه ای نمی خواستین؟
-دوتا هم از اون شکلاتاهری به بسته های شکلاتی که نمیدونست اسمشون چیه و فقط بزرگ و خوشمزه بنظر می رسیدن اشاره کرد.
با دوتا چای تو دستش و گوشی،کلید،کارت و شکلات ها تو جیب جلویی هودیش به سمت همون نیمکتی که نشونیش رو به لویی داده بود راه افتاد.
لویی زودتر رسیده بود؛روی نیمکت نشسته بود و داشت یه چیزی تو گوشیش تایپ می کرد.
پشت سر لویی وایساد و به گوشیش نگاه کرد؛مخاطبی که لویی داشت براش پیام می نوشت HAZZ سیو شده بود-
دینگ!
لویی چرخید و هری رو لیوان به دست پشت سرش دید.
هری لبخند کجکی ای زد؛خوشحال بود،دستپاچه،معذب و هیجان زده.
-سلام-
+سلاااام چطوری؟هری کنارش نشست،به محض اینکه بهش نگاه کرد تمام اتفاقات دیشب تو ذهنش مرور شد.
<<شت شت شت شت شت>>
هری یکی از لیوان ها رو بهش داد.
-عالی! تو چطوری؟
لویی انگشتش رو دور لبه ی لیوان کشید.
+منم خوبم
هری به لباس های لویی نگاه می کرد؛دورس قرمزی پوشیده بود،اسکینی مشکی و کانورس های مشکی.
+میخوای درش بیارم؟
-ها؟<هری خندید> نه قشنگه قرمز بهت میادو بعد موج گرما زیر پوست گونه های هری و لویی پخش شد.
YOU ARE READING
𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬
Fanfiction" +کجا؟ -میرم +کجا؟! به در اشاره کردم. -بیرون...از اتاقت و از زندگیت. +نمیخوای برای دوست موندنمون تلاش کنی؟ سرش پایین بود نمیدونستم داره به چی نگاه میکنه. «چشماتو نشونم بده،نشونم بده امیدی هست،قسم میخورم هزار بار دیگه هم تلاش کنم» سرش رو با...