5

54 11 36
                                    

پیام داد:
+بیا پایین

<**۴دقیقه**>
به پنجره اتاق هری نگاه می کرد،سایه ای از پشت پرده رد شد.
یه چیزی تو شکم لویی فرو ریخت.

+typing...
+هری؟
-بله؟!
+بیا پایین
-چی میگی؟
+در خونه تونم

پرده یهویی کنار رفت؛هری بود که با چشم های کنجکاو اطراف رو نگاه میکرد.

+اینجاا

چشمشون به هم افتاد-
نه از لبخند هری خبری بود و نه از چشم های مهربونش.

-اینجا چیکار میکنی؟!
+اومدم وسایلتو برگردونم
-نیازی بهشون ندارم
هری دست به سینه پشت پنجره وایساده بود.

+منم دلم نمیخواد نگهشون دارم!...هری بیا پایین حرف زدن از اینجا سخته!

به آرومی از پنجره فاصله گرفت؛به محض اینکه فهمید از دید لویی خارج شده به سرعت سمت آینه دوید،موهاش رو مرتب کرد و بعد انقدر سریع به طرف هال دوید که روی پله ها سکندری خورد و نزدیک بود بیفته.

-شت

هال تاریکِ تاریک بود.
یکی از لامپ ها رو روشن کرد و بعد از اینکه چندبار نفس عمیق کشید به آرومی درو باز کرد.

ضربان قلبش رو تو لپاش میتونست حس کنه،کف دستاش داشت شروع میکرد به عرق کردن و رو به روش لویی باکس به دست با ظاهر نسبتا آرومی وایساده بود ولی...مردمک چشماش کمی میلرزیدن و نگاهش رو داشت میدزدید.

باکس رو به طرف هری گرفت.
+بیا
-نمیخوامش!
+وسایل خودتن،این همه راه اومدم که...ازت تشکر کنم و...پسشون بدم!
-انتظار داری ممنونت باشم؟ هر کار میخوای باهاشون بکن اینا مال خودتن!
+داری بچگونه رفتار میکنی هری!

صداشون داشت بالا میرفت و پیرمرد همسایه که دم در خونه ش مشغول هرس کردن گل هاش بود نگاهشون می کرد.

هری با سر بهش اشاره کرد : -میتونیم‌ تو خونه همو بزنیم!

لویی نیم نگاهی به جهت اشاره اش انداخت و سر تکون داد.

درو بیشتر باز کرد و به طرف مبل وسط هال رفت.
فقط یه لامپ روشن بود،لویی پشت سرش وارد خونه شد و روی مبل رو به روش نشست.

فضا پر تنش و معذب کننده بود.
به دیوارا اشاره کرد.

+خونه ی قشنگیه!

-ممنون ولی اغلب خالی از سکنه س...همونطور که درجریانی!

+درسته...خب اممم بابت این<به باکس اشاره کرد> میذارمش اینجا و می-

𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora