24

81 6 8
                                    

When I close my eyes I can feel you breathe down my neck now I'm only half-alive
And I hate that I miss your smile but it's only half the time

***

هری با شلوار چهارخونه،پالتوی مشکی و موهایی که تو باد سرد آشفته بودن با یه کوله به دوش و چمدونی که پشت سرش می کشید از محوطه ی خوابگاه گذشت.

دماغش رو بالا کشید،باد سرد صورتش رو بی حس کرده بود.بند انگشت هاش از سرما یخ زده بودن.به در اتاق رسید.دستگیره رو فشار داد ولی در قفل بود.

کوله اش رو روی زمین انداخت و کلافه تو جیب های کوچک کیف دنبال کلید گشت.

در رو باز کرد و وارد اتاق سرد و تاریک شد.از قرار معلوم خیلی وقت بود که زین به اتاقشون نیومده بود.

در رو از داخل قفل کرد و چمدونش رو به دیوار تکیه داد.روی تختش خزید و پتو رو روی سرش کشید.

هنوز شوکه و عصبانی بود.حرف های لویی قلبش رو به درد اورده بودن.به پهلو غلت زد و اشک هاش رو پاک کرد.تصمیم گرفت یه مسکن بخوره و بخوابه.
.
.
.
سه روز گذشته بود نه کسی به اتاق اومد و نه خبری از لویی شد.

از باشگاه بیرون اومد و کلاه هودیش رو روی سرش انداخت.وارد سوپرمارکت شد و یک بسته سیگار برداشت.

تا خوابگاه تو هوای سرد قدم زد.چند روز بود که خبری از بارون نبود ولی اخبار برف رو پیش بینی می کرد.

سومین نخ سیگار رو که کشید احساس سرگیجه و تهوع بهش دست داد.پاکت و فندک رو روی یه نیمکت تو محوطه گذاشت و وارد خوابگاه شد.

در اتاق رو بست چند قدمی به طرف تختش برداشت.اتاق بنظرش شبیه قبر اومد؛سرد و تاریک!
لب هاش لرزید.زانوهاش شل شد و روی زانوهاش به زمین افتاد.کف دست هاش رو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.

چرا دنیا انقدر بی رحم بود؟
چرا یه شبه اونم انقدر الکی همه چیز خراب شد؟

به قفسه ی سینه اش چنگ زد و با تمام توانش داد زد.اشک می ریخت و هق هق می کرد.

دقایقی گذشت صدای گوشیش توجهش رو جلب کرد.مامانش چند باری زنگ زده بود.اهمیت نداد.
شماره ی لویی رو گرفت.جواب نداد.براش پیام گذاشت.

-باید حرف بزنیم
-نمی دونم چی شد
-اگه کار اشتباهی کردم معذرت میخوام لطفا باهام حرف بزن لو

ده دقیقه گذشت هنوزم وسط اتاق نشسته بود و فین فین می کرد.

به گوشیش نگاه کرد.جوابی نیومده بود.

𝐍𝐞 𝐦𝐞 𝐪𝐮𝐢𝐭𝐭𝐞 𝐩𝐚𝐬Where stories live. Discover now