Eucalyptus p.17

304 100 54
                                    

(پارت ادیت نشده)

با خستگی سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت...دکمه های کتش را باز کرد تا گرمای وحشتناک راهرو برایش قابل تحمل باشد...
خنده ها و گپ وگفت خدمه های تازه وارد، باعث شده بود تنواند به خوبی صداهای داخل اتاق را بشنود ...با کلافگی به ساعت مچی ‌اش نگاهی انداخت ؛ پنج ساعت از شروع آن جلسه میگذشت و هنوز خبری از ارباب زاده نبود...

با بی‌حوصلگی تکیه‌اش را از دیوار پشت سرش گرفت و قدم های بیحوصله‌اش را در طول راهرو برداشت ...

با یادآوری اتفاقات دیشب،لبخند محوی روی لب هایش ظاهر شد...ارباب زیبایش مانند یک فرشته‌ی بی بال به زندگی خاکستری و یکنواخت تهیونگ رنگ بخشیده بود...باعث شده بود که آن مرد ۳۲ ساله بالاخره طعم لذت بردن از زندگی را احساس کند...باعث شد که زندگی پوچ مرد،هدفی را پیدا کند ، و آن هدف تنها به آرامش و لبخند های زیبای اربابش برمیگشت...تهیونگ حاظر بود تا هر کاری را برای دیدن چین های کنار چشمانِ خندانش انجام دهد...مسبب هر کسی که باعث خیس شدن اقیانوس های ابی رنگش میشد را نابود میکرد ‌...تنها چکیدن قطره اشکی از چشمانش کافی بود تا آن برده به جنون برسد...

خودش میفهمید‌...تغییرات نامحسوس و آرامی را در خودش احساس میکرد ...و این تاثیر پذیری حتی برای خودش هم عجیب و در عین حال ترسناک بود...ارباب زاده میتوانست با کوچکترین کاری هوش و حواس تهیونگ را نسیب خودش کند...

با شنیدن صدای گریه کردن ارام فردی در پشت سالن،اخم کمرنگی از تعجب بین ابروهایش ظاهر شد و نامحسوس به پشت ستون نگاه کرد ...

با دیدن کلارا که با چهره‌ای خیس از اشک تکه عکس کهنه‌ای را به قفسه‌ی سینه‌اش میفشرد ابروهایش بالا رفت... دخترک با سختی هق هق های جانسوزش را با کف دستش خفه میکرد ... گریه هایش انقدر مغمومانه بود که تهیونگ را بی اراده به سمت خودش کشاند ...

زن با احساس حضور فردی درست در بالای سرش،با ترس به بالا نگاه کرد که با دیدن برده‌ی مخصوص ارباب زاده ،هول شده سر جایش ایستاد و تند تند اشک های روی صورتش را پاک کرد ...سرش را با خجالت پایین انداخت تا از نگاه کردن به چهره‌ی پر سوال مرد جلوگیری کند ...

سکوت سنگینی بین مرد و زن شکل گرفته بود ...کلارا نگاه ترسیده‌اش را از کفش های مردانه و چرم تهیونگ گرفت و با ترس پوست لب پایینش را گزید ...

با خم شدن و زانو زدن مرد ، چشمانش با تعجب گرد شد که با دیدن تکه عکس افتاده بر روی زمین ،قلبش به یکباره ایستاد...

تهیونگ بدون حرف ،آن عکس کهنه را از روی زمین برداشت ...هنوز به محتوای آن نگاه نکرده بود که کاغذ با ضرب از بین انگشتانش بیرون کشیده شد ...

اخم هایش نامحسوس در هم گره خورد و پس از بالاکردن سرش به زنی که با ترس به او نگاه میکرد خیره شد:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 3 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Where stories live. Discover now