22.کاسپر و اِما

110 24 8
                                    

دور میدون روی نیمکت نشسته بود و مدام به ساعتش نگاه می کرد.
قرار بود عصر بعد از کارش چانیول دنبالش بیاد و باهم به پارکی که نزدیک خونشون بود برن.
چانیول پیشنهادات خیلی باشکوه تری برای وقت گذروندن و تفریح می داد ولی بکهیون چیزای ساده ترو ترجیح می داد.
مثل قدم زدن توی خیابون
نشستن روی نیمکت‌های پارک و نگاه کردن به مردم
یا خوردن غذاهای ساده و خیابونی

اینکه کجا برن و چیکار کنن براش مهم نبود، مهم این بود که با چانیول وقت میگذرونه.

سرشو بالا اوورد و به برج ساعت بزرگ لندن که عدد پنج رو نشون می داد نگاه ‌کرد. چانیول قول داده بود زیاد معطلش نکنه و راس ساعت پنج اونجا باشه.

بکهیون از معطل شدن متنفر بود.
هوفی کشید و دست به سینه به نیمکت تکیه داد و از کلافگی پاهاشو تکون داد.

چند دقیقه بعد متوجه پسر قد بلندی که طرف دیگه ی خیابون وایساده بود شد. اولش تشخيص نداد که اون چانیوله. چون بر خلاف همیشه که لباس های رسمی و تیره می پوشید اینبار یه بلیز سفید استین کوتاه با شلوار کرمی روشن تنش کرده بود. به همراه عینک دودی و ساعتای گرون قیمتش که توی خونه ی بکهیون ولو بودن.

بکهیون دوباره با دیدن استایلش نگاهی به خودش انداخت و تکخند حرصی زد.هر کسی میدیدش متوجه میشد که یه آدم خستس که از هشت صبح توی بیمارستان روانی کار کرده.

چانیول مدام دستاشو روی موهای مرتب و بلند شدش می کشید. ظاهرا هنوز متوجه بکهیون که رو به روش نشسته نشده بود و بکهیون هم از فرصت استفاده می کرد و با لبخند تمامشو نگاه می کرد.

چانیول با احتیاط از خیابون رد شد و بالاخره با بالا اووردن سرش متوجه پسری که دست به سینه با لباس آبی روشنی روی نیمکت نشسته بود شد.

با دیدن بکهیون سریع از حالت جدیش خارج شد و لبخند گشادی زد!

دوباره دستشو توی موهاش کشید و به عقب حالتشون داد.

+به به! دکتر بیون عزیزم اینجا نشستی؟

می دونست ده دقیقه از زمان قرارشون دیر تر رسیده.
بکهیون هیچ حرفی نزد و با اخم ساختگی بهش نگاه کرد. آفتاب توی صورتش زده بود و چشماشو ریز کرده بود.

+اخم نکن! ببخشید دیر کردم!

لبای بکهیون برای لبخند زدن لرزید و به خاطر همین سریع روهم فشارشون داد.

چانیول عینکشو از چشماش در اوورد و روی صورت بکهیون زد. بکهیون حس می کرد چشماش به دنیا باز شده. یک ساعت مثل یه ادم کور توی آفتاب نشسته بود و مدام پلکاشو روهم فشار می داد.

چانیول دستشو بالا اوورد و به ساعتش نگاه کرد. بکهیون پوزخندی زد و گفت:

_چیه؟میخوای ساعتتو به رخم بکشی؟یه ساعت صد متری جلوی چشماته!نمیتونی ازون ببینی ساعت چنده؟

OROBANCHEМесто, где живут истории. Откройте их для себя