دور میدون روی نیمکت نشسته بود و مدام به ساعتش نگاه می کرد.
قرار بود عصر بعد از کارش چانیول دنبالش بیاد و باهم به پارکی که نزدیک خونشون بود برن.
چانیول پیشنهادات خیلی باشکوه تری برای وقت گذروندن و تفریح می داد ولی بکهیون چیزای ساده ترو ترجیح می داد.
مثل قدم زدن توی خیابون
نشستن روی نیمکتهای پارک و نگاه کردن به مردم
یا خوردن غذاهای ساده و خیابونیاینکه کجا برن و چیکار کنن براش مهم نبود، مهم این بود که با چانیول وقت میگذرونه.
سرشو بالا اوورد و به برج ساعت بزرگ لندن که عدد پنج رو نشون می داد نگاه کرد. چانیول قول داده بود زیاد معطلش نکنه و راس ساعت پنج اونجا باشه.
بکهیون از معطل شدن متنفر بود.
هوفی کشید و دست به سینه به نیمکت تکیه داد و از کلافگی پاهاشو تکون داد.چند دقیقه بعد متوجه پسر قد بلندی که طرف دیگه ی خیابون وایساده بود شد. اولش تشخيص نداد که اون چانیوله. چون بر خلاف همیشه که لباس های رسمی و تیره می پوشید اینبار یه بلیز سفید استین کوتاه با شلوار کرمی روشن تنش کرده بود. به همراه عینک دودی و ساعتای گرون قیمتش که توی خونه ی بکهیون ولو بودن.
بکهیون دوباره با دیدن استایلش نگاهی به خودش انداخت و تکخند حرصی زد.هر کسی میدیدش متوجه میشد که یه آدم خستس که از هشت صبح توی بیمارستان روانی کار کرده.
چانیول مدام دستاشو روی موهای مرتب و بلند شدش می کشید. ظاهرا هنوز متوجه بکهیون که رو به روش نشسته نشده بود و بکهیون هم از فرصت استفاده می کرد و با لبخند تمامشو نگاه می کرد.
چانیول با احتیاط از خیابون رد شد و بالاخره با بالا اووردن سرش متوجه پسری که دست به سینه با لباس آبی روشنی روی نیمکت نشسته بود شد.
با دیدن بکهیون سریع از حالت جدیش خارج شد و لبخند گشادی زد!
دوباره دستشو توی موهاش کشید و به عقب حالتشون داد.
+به به! دکتر بیون عزیزم اینجا نشستی؟
می دونست ده دقیقه از زمان قرارشون دیر تر رسیده.
بکهیون هیچ حرفی نزد و با اخم ساختگی بهش نگاه کرد. آفتاب توی صورتش زده بود و چشماشو ریز کرده بود.+اخم نکن! ببخشید دیر کردم!
لبای بکهیون برای لبخند زدن لرزید و به خاطر همین سریع روهم فشارشون داد.
چانیول عینکشو از چشماش در اوورد و روی صورت بکهیون زد. بکهیون حس می کرد چشماش به دنیا باز شده. یک ساعت مثل یه ادم کور توی آفتاب نشسته بود و مدام پلکاشو روهم فشار می داد.
چانیول دستشو بالا اوورد و به ساعتش نگاه کرد. بکهیون پوزخندی زد و گفت:
_چیه؟میخوای ساعتتو به رخم بکشی؟یه ساعت صد متری جلوی چشماته!نمیتونی ازون ببینی ساعت چنده؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
OROBANCHE
Фанфик[OROBANCHE] [اوروبانچ][درحال آپ] ۱۹۲۰،لندن انگلستان؛ هویت قاتل فاحشه تا ابد مثل یک راز توی تاریخ باقی میمونه. هیچکس متوجه نشد اون نوشته ها متعلق به کیه یا دلیل کشتن زن های فاحشه چی بود؟ کابوس مردم لندن پایانی داشت یا نه؟ 𖥔 ִ ་ ָ࣪ 𓂃 𓂃 ۪ بیون بک...