21.مالاده

108 23 20
                                    

میتونین از دیلیم آهنگایی که مربوط به هر پارت هست رو داشته باشین😗
https://t.me/ethereal_skyy

[یک ماه بعد]

روی صندلی گوشه سالن بخش نشسته بود و سرشو روی میز گذاشته بود. صدای رادیو رو روی کم ترین حالتش گذاشته و تقریبا گوششو بهش چسبونده بود تا صداشو بهتر بشنوه. وقت استراحت بیمارا بود و نمی تونست صدای رادیو رو زیاد کنه تا مزاحمشون بشه خصوصا وقتی که خبرنگار با صدای مضطرب و هول شدش داشت داشت در مورد قتل های اخیر لندن توضیح می داد.

"توی این یک ماه اخیر شاهد دو قتل مشابه قتل های قبلی بودیم."

بکهیون پلکاشو رو هم فشار داد و آب دهنشو قورت داد.
جدیدا دوست نداشت سمت رادیو بره و روشنش کنه چون حس می کرد با شنیدن اون اخبار مزخرف بیشتر مضطرب میشه. اخباری که خودش و چانیول عامل به وجود اومدنش بودن.

همیشه با خودش فکر می کرد ، قاتلای سریالی، قتل های شبانه و جنازه های کشف شده توی فیلم ها و خبر هاست و قرار نیست هیچوقت از نزدیک با یکی از اونها مواجه بشه؛ولی حالا نزدیک سه ماه بود که کنار یکی از اونها زندگی می ‌کرد. سه ماهی که براش به اندازه ی سه روز گذشته بود. زمان زندگیش روی حالت تند گذاشته شده بود. باورش نمیشد سه ماه از آشنا شدنش با چانیول میگذره.

ناخواداگاه به تخت چانیول که با بیمار جدیدی پر شده بود نگاه کرد. انگار همین دیروز بود که قرص و لیوانشو براش روی تخت برد و باهاش شروع به حرف زدن کرد.

شاید هرکسی اگر جای بکهیون بود با خودش می گفت"کاش هیچ وقت سمت تخت دوازده نمی‌رفتم تا با بیمار عجیبش آشنا نمی‌شدم و آرامش زندگی خودم رو بهش نمی فروختم"
ولی بکهیون ذره ای پشیمونی و افسوس رو تو خودش احساس نمی کرد. چون با ورود چانیول به زندگیش خودش رو پیدا کرده بود. می دونست کیه و چی میخواد، چی دوست داره و از چی متنفره....اون با وجود چانیول خودش رو از قفس تنگی که برای خودش ساخته بود نجات داد.

"تیم پلیس خیلی سخت مشغول پیدا کردن ردی ازین قتل ها هستند"

بکهیون با حرص دستشو روی دکمه ی خاموش رادیو کوبید. اون خبرنگارا و پلیسای بی لیاقت و مسخره هیچ غلطی نمی تونستن بکنن و فقط بلد بودن حرف بزنن. بکهیون مطمعن بود که اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن.
واقعا نمیتونستن؟

نااروم سرشو از روی میز بلند کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. توی این یک ماه اخیر خلق و خوش تغییر کرده بود و بیشتر احساس ضعف می کرد. بعضی اوقات نمی دونست باید از دست افکارش کجا فرار کنه.
نگرانی هاش بیشتر از قبل شده بود
اضطراب داشت
کم خوابی هاش برگشته بود
خوب غذا نمی خورد
سر کار اومدن و موندن توی بخش کلافش می کرد
دور موندن از چانیول ناراحتش می کرد
اخبار دور و اطرافش ازارش می دادن...

OROBANCHEWhere stories live. Discover now