11.خوشحالی

155 34 16
                                    


پارچه ی آبی رنگ رو زیر چرخ خیاطیش می برد و با دقت جاهای باز رو به هم می دوخت. عینک گردشو روی چشماش تنظیم کرد تا جاهای ظریف تر رو بهتر ببینه‌‌.

چانیول روی صندلی تکی کنار پنجره اتاق نشسته بود. یک خط از کتابش رو می خوند و پنج دقیقه به بکهیون خیره میشد که چطور با تمرکز به چرخ خیاطیش زل زده.

یک هفته از زمانی که به خونه ی بکهیون اومده بود می گذشت. اولاش حس خوبی نسبت به موندن تو اون خونه رو نداشت ولی حالا که زمان گذشته بود، می تونست اعتراف کنه از اول به اون خونه ی نقلی و کوچیک تعلق داشته.

اونجا بوی خوبی می داد. بوی خوب وانیل کیک با بوی اسطوخودوس ترکیب فوق العاده ای رو ایجاد می کرد که چانیول می تونست بگه عاشق اون بو شده و بهش عادت کرده.

البته خونه ی بکهیون فقط با وجود خودش براش خوشایند بود‌. حتی اگر جلوی چشمش نباشه و حس کنه که فقط بکهیون خونست کافی بود.

حالا که دقت می کرد بکهیون وقت زیادی از روزش رو به خیاطی کردن میگذرونه و اصلا استراحت خاصی نمی کنه.

بکهیون زیاد غذا درست نمی کرد، کم می خوابید، زود به زود حموم می رفت، اکثر اوقات لخت بود، تمایل زیادی به خوردن چیزای شیرین داشت، کتاب نمی خوند، موسیقی زیاد گوش می داد، آرایش می کرد و...خیلی خیلی مهربون بود.

اینا توصیفات و خصوصیاتی بود که چانیول توی این یک هفته تونسته بود از پسر بفهمه. ولی آخریش بیشتر از همه مورد توجهش قرار گرفته بود. بکهیون هر چیزی که بود، خیلی باهاش مهربون بود، البته اون با همه مهربون بود، این رفتارش رو حتی توی تیمارستان و در مواجهه با بیمار هاام متوجه شده بود.
چانیول می تونست یه هاله ی سفید رنگ رو دور صورتش ببینه. فقط خودش می تونست اون رو ببینه.

+پس گفتی که قبلا توی مرکز نگهداری از حیوانات کار می کردی؟

چانیول با سوال بکهیون انگشتشو لای صفحه کتابش گذاشت و اونو بست.

_اره!یه مرکزی که تازه شروع به کار‌ کرده بود.

بکهیون لباس رو بیرون کشید و طرف دیگشو زیر چرخ گذاشت.

+به حیوونا علاقه داری؟

چانیول صادقانه جواب داد:

_نه!

بکهیون قبل از دوختن بهش نگاه کرد:

+پس چرا اونجا کار می کردی؟

_چون اونجا به نیروی کار فوری نیاز داشت و برای کسی مثل من که نیاز به یه شغل داشت خوب بود.

بکهیون با حرکت سرش تاییدش کرد. توی این چند روز سعی کرده بود آروم آروم از زیر زبون چانیول حرف بکشه و بتونه اطلاعات کافی در مورد زندگی گذشتش رو کسب کنه. نمی خواست یهویی تمام سوالاتشو بپرسه و پسر رو گیج کنه و بهش احساس ناامنی بده.

OROBANCHEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora