17.به یاد ماندنی

212 38 50
                                    


ماشین رو توی خیابون اصلی، رو به روی ساختمون بزرگی پارک کرد. بکهیون با کنجکاوی از پنجره به خیابون و شلوغی مردم و چراغ های روشن شهر نگاه می کرد. واقعا برای خودش متاسف بود. اونقدری خودشو محدود به کار و تو خونه موندن کرده بود که خیابون های شهر براش ناآشنا بود و حس می کرد بعد از ده سال قرنطینه به شهر برگشته.

+اینجا...اینجارو میشناسم چانیول!

درسته. ساختمون اصلی رو به روش یکی از بزرگ ترین سالن های اجرای تأتر و نمایش های بزرگ لندن بود.

سالن های زیادی توی لندن وجود داشت که بکهیون خیلی وقت پیش اکثر اونها رو رفته بود ولی این یکی که درست توی مرکز لندن و بین شلوغی شهر قرار داشت یکی از بهترین هاش بود و بکهیون هیچ وقت نتونست خودشو به دیدن یه اجرا تو اون سالنه با شکوه دعوت کنه.

شوکه خندید و به چهره‌ی اروم و خندون چانیول نگاه کرد که در حال خاموش کردن ماشینش بود:

+نگو که قراره بریم این تو؟!

مرد نیشخند جذابی تحویلش داد و ابروهاشو بالا انداخت و باعث شد بکهیون با ذوق برگرده و به اون ساختمون و جمعیتی که جلوش بودن نگاه کنه.

چانیول با دیدن ذوق توی چشمای بکهیون روحیه می گرفت. روز ها فکر کرده بود که برای اولین بار کجا با بکهیون قرار بزاره و می ترسید که دعوت کردن اون به یکی از بزرگ ترین اجراهای باله نتونه خوشحالش کنه.

ولی بکهیون هنوز حتی باور نکرده بود که قراره وارد اونجا بشن.

+اوه خدای من! چانیول باورم نمیشه!

_نمیدونم خبراشو شنیدی یا نه ولی این یکی از بزرگ ترین اجراهای باله توی تاریخ لندن هست. یک ساله قراره اجرا بشه ولی بالاخره امشب اولین روز از اجراشونه بکهیون.

بکهیون با ذوق دستشو جلوی دهنش گرفت و کم مونده بود توی ماشین جیغ بزنه. باورش نمی شد. اون تمام جزئیات این اجرا رو توی مجلات دنبال می کرد و الان برای دیدنش اومده بود. ولی اینبار نه تنها...بلکه با چانیول...

بعد از کلی صبر کردن برای تایید بلیط و جاشون بالاخره وارد سالن اصلی شدن. بکهیون چند لحظه ی کوتاه جلوی در وایساد و به عظمت اونجا نگاه کرد.

سقف بلندی که حس می کرد قراره تا اسمونا بره. کنده کاری های خیلی پر زرق و برق روی دیوار ها و تعداد بی شمار صندلی ها که از جمعیت پر شده بود اون مکان رو به باشکوه ترین سالنی که تو عمرش دیده بود تبدیل می کرد‌.

چانیول دستشو گرفت و بکهیون گیج شده بدون اینکه اهمیتی به این بده توی یه مکان عمومین دستاشو دور دستای چانیول حلقه کرد و دنبالش کشیده شد.

"میتونم بلیطاتونو ببینم اقا؟"

بکهیون توجهی به مکالمه ی مسئولان سالن با چانیول نکرد. فقط نگاهشو به تک تک نقاط اون سالن می چرخوند و دوست داشت از شدت ذوق قهقه بزنه.

OROBANCHEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora