18.اواز فرشته ها

193 32 37
                                    

"بکهیون"

نجوای آروم چانیول رو کنار گوشش می شنید. اون ساعت ها بود که کنارش پایین تخت نشسته بود و توی خواب نگاهش می کرد تا بکهیون چشماشو باز کنه.

بکهیون می‌دونست چانیول خیلی وقته کنارش نشسته.

"بیدار شو بکی! بیدار شو!"

بکهیون حس می کرد وزنه های سنگینی رو روی چشماش گذاشتن که توان بازکردن اونارو ازش گرفتن.

"هی کوچولوی خوشگل از خواب بلند شو!"

چانیول توی خواب و بیداری با القاب مختلف صداش می زد و بکهیون خیلی دوست داشت بتونه بیدار بشه و بهش جواب بده.

چند لحظه بعد گرمای قطره ای رو روی گونه هاش حس کرد. چشماش باز شدن و تونست چهره ی چانیول رو درست بالا سرش ببینه.
ولی...روی صورتش پر از خون بود. قطرات خونی که نو و تازه بنظر می اومدن و از صورتش چکه می کردن.

با دیدن اون صورت می‌خواست از روی تخت فرار کنه ولی انگار بند بند وجودشو به تخت وصل کرده بودن.

"بالاخره چشماتو باز کردی بکی!"

بکهیون می‌خواست جیغ و بزنه و کمک بخواد ولی احساس خفگی و بسته بودن لباش اجازه نمی دادن که حتی حرف بزنه.

چانیول لبخند دندون نمایی زد و بکهیون می تونست رنگ خون رو توی دهن و دندوناش ببینه. چانیول مثل خون بود....تمامش خون بود.

"میخوای بازی کنیم عروسک کوچولو؟من مثل یه عروسک باهات بازی میکنم!"

بکهیون کاملا برهنه بود و قطرات خونه روی صورت چانیول روی بدنش می ریخت و تنشو کثیف می کرد.

چانیول دستشو دراز کرد و از کنار تخت چاقوی تیز و خوش دستی رو جلوی چشمای بکهیون گرفت.

"بازی کنیم؟"

بکهیون می‌خواست جیغ بزنه. با تمام وجود جیغ بزنه ولی درست مثل آدم لالی بود که صداش هیچ وقت قرار نبود به گوش بقیه برسه.

چانیول چاقو رو زیر گلوش گذاشت و با یه حرکت تمامشو برید. بکهیون درد رو با تمام وجودش حس کرد.

"فرشته کوچولوی خوشگل،تو حالا قشنگ تری!"

چانیول فقط لبخند می زد و بکهیون تنها کاری که می تونست بکنه گریه کردن بود. چانیول اون رو کشته بود و داشت لبخند می زد؟

"بکی...بمیر!"

بکهیون فقط گریه می کرد ولی نمی تونست دهنشو باز کنه تا صدای هق هق کردناش به گوش چانیول برسه‌.

"بکی بکی بکی....بکهیون"

چشماش چانیول و لبخند ترسناکشو تار می دید.

"بکهیون...بلند شو!"

دستاشو بالا اوورد و روی گردنش گذاشت تا جلوی خونریزی گردنشو بگیره.

OROBANCHEWhere stories live. Discover now