3.تایید سلامت من

159 30 31
                                    


جلسات گفتگوی شبانه توی تیمارستان مارشال یکی از مهم ترین و هیجان انگیزترین قسمت‌ها برای دکتر بکهیون بود. چون توی اون جلسات بکهیون چیزهای زیادی رو از بیمارها متوجه می‌شد. روند درمان، گوشه و کنارهای زندگیشون ،مشکلات اصلیشون و خیلی چیزای دیگه.

جلسات گفتگوی شبانه متشکل از هفت تا صندلی بود. تعداد صندلی‌ها رو خود بکهیون انتخاب کرده بود چون می‌دونست همه بیمارها مشتاق به شرکت توی جلسات نیستن و نمیشه هر بیست نفرشون رو مجبور به نشستن و گوش دادن کرد.

اونجا یه تیمارستان روانی بود و پر بود از ادمایی که حتی حاظر نیستن بهت نگاه کنن، چه برسه که بخوان به حرفای کلیشه ای و انگیزشیت گوش کنن .بکهیون به هیچ وجه نمی خواست کسی رو اونجا مجبور به کاری کنه چون عقیده داشت اجبار برای مریض های روحی و روانی مثل سم میمونه.

اون برای مراعات حال مریضاش خیلی از قوانین دکتر مارشال رو زیر پا گذاشته بود.

از نظرش، دکتر مارشال نمی‌دونه مریضاش دقیقا به چی نیاز دارن ولی بکهیون خیلی با دقت و با حوصله هوای تک تکشونو داشت و خوب کردن یکی از اون بیمار ها و باز کردن در این زندان براش یه خوشحالی و موفقیت بزرگ محسوب میشد.

+میبینم که همه صندلی‌ها پر شده.چه عالی!

با دفتر و مشخصات بیمارها از اتاقش بیرون اومد و با دیدن پنج نفری که روی صندلی‌ها نشسته بودن و منتظرش بودن چشماش برق زد.

جلو رفت و روی صندلی خودش کنار دختر پرستار نشست.

+خب خب، شبتون بخیر باشه آقایون! از شام اشب لذت بردید؟

لحن سر حال بکیون کاملاً با مکانی که توش بودن در تضاد بود. اون خیلی داشت تلاش می‌کرد که خودشو پر انرژی نشون بده در حالی که می‌خواست هرچه زودتر از اون دیوونه خونه فرار کنه و به اتاقش برسه و بعد از دراووردن تمام لباساش روی تخت بیفته.

سرشو بلند کرد تا ازشون واکنش یا جوابی بگیره ولی همشون سراشون پایین بود و انگاری روحشون اصلاً تو این مکان حضور نداشت. بکهیون با لبخند نگاهشو به برگه های توی دستش برگردوند.

کار کردن توی بیمارستان روانی باعث می‌شد به این رفتارا عادت کنی.اینکه کسی جوابتو نده، کسی نگاهت نکنه، و حتی بیخود و بی جهت سرت غر بزنه.

چند لحظه بعد صدای کشیده شدن پایه‌های فلزی صندلی روی زمین همشونو بیدار کرد.

بکهیون با اخم کم رنگی دنبال منبع صدا گشت و به چانیولی رسید که آروم سمت جمعشون میومد.

بدون اینکه صندلی رو بلند کنه اونو روی زمین می‌کشید و صدای آزاردهندشو به گوش تمام افرادی که توی سالن بودند می‌رسوند.

بکهیون متوجه شد که چانیول قصد پیوستن به جمعشون رو داره.

نگاهش به پسر بیماری که کنار دستش نشسته بود افتاد.اون دستاشو محکم روی گوشاش فشار می‌داد تا صدای صندلی رو نشنوه. بیمارهای اون بخش خیلی به صدا حساس بودن، خصوصاً پسر کنار دستش که خیلی آسیب‌پذیر و مضطرب بود.

OROBANCHEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora