اتاق دکتر مارشال توی یکی از وحشتناک ترین بخش های تیمارستان بود. بکهیون واقعا نمی دونست چرا دکتر مارشال اتاق خودشو توی این بخش قرار داده. شاید میخواست نظارت بهتر و بیشتری به بیمار های خطرناکش داشته باشه؟ولی بکهیون اصلا دوست نداشت این راهروی طولانی و طاقت فرسا رو هر روز طی کنه تا به اتاق دکتر مارشال برسه.
اونجا پر بود از بیمار های خطرناکی که مثل زندانی توی اتاق هاشون زندانی شده بودن و حق بیرون اومدن نداشتن. با تزریق آرام بخش و داروهای قوی صداهای جیغ و دادشون خفه شده بود و مثل پرنده ی بی پر و بالی گوشه ی اتاقاشون افتاده بودن.
دوتا پرستار درشت هیکل و قوی در حالی که زنی رو بینشون گرفته بودن از کنارش رد شدن. دستای زن بسته بودن تا شاید به خودش و دیگران آسیب نزنه چون تمام گردن و بازوهاش پر بود از جای زخم و خنج هایی تازه و نو بنظر می رسیدن و هنوز جاشون خشک نشده بود.
بکهیون با دیدن این صحنه ها احساس خاصی نداشت. چون بالاخره بعد از سال ها به این چیزا عادت کرده بود. ولی واقعا خوشحال بود که مسئولیت این بخش های وحشتناک گردن خودش نیست. توی بخش خودش آرامش روانی بیشتری رو داشت. حوصلهی شلوغی بخش های دیگه رو نداشت.
بالاخره به در اتاق دکتر مارشال رسیده بود. با دیدن یکی از پرستار های بخش خودش متعجب شد و ازش پرسید:
+کسی رو اووردی اتاق دکتر مارشال؟
پرستار درشت هیکل سرشو تکون داد و بله ای گفت.
قبل از اینکه بکهیون بپرسه کی داخل اتاقه در باز شد و چانیول به ارومی ازش بیرون اومد.بکهیون با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. توقع داشت چانیول قبل از اومدن به اتاق ازش اجازه بگیره.ناسلامتی اون مسئول بخش بود.
چانیول نیم نگاهی بهش انداخت و کامل از اتاق بیرون اومد.
+صبحت بخیر چانیول!
چهره ی چانیول واقعا ناامید و غمگین بود و بکهیون این رو به خوبی احساس می کرد. پس تصمیم گرفت سرزنشش نکنه. حتما دکتر مارشال دوباره اجازه ی مرخص شدن رو بهش نداده بود.
+اگر میخواستی بیای اینجا بهتر بود قبلش بهم بگی تا خودم بیارمت!
چانیول فقط جلو اومد و کنار پرستار وایساد. حتی سرشو بلند نکرد تا به بکهیون نگاه کنه. فقط کلافه زیر لب گفت:
_مرخصم نمیکنه بکهیون!میخوام برم خونه!
یه هفته از اون شبی که چانیول بهش موضوع بیرون رفتن رو گفته بود میگذشت. کاملا فراموش کرده بود درموردش با دکتر مارشال حرف بزنه.
+بهت که گفتم! یکم صبر کن من خودم حلش میکنم.
چانیول سرشو بلند کرد و با اخم بهش نگاه کرد:
ESTÁS LEYENDO
OROBANCHE
Fanfic[OROBANCHE] [اوروبانچ][درحال آپ] ۱۹۲۰،لندن انگلستان؛ هویت قاتل فاحشه تا ابد مثل یک راز توی تاریخ باقی میمونه. هیچکس متوجه نشد اون نوشته ها متعلق به کیه یا دلیل کشتن زن های فاحشه چی بود؟ کابوس مردم لندن پایانی داشت یا نه؟ 𖥔 ִ ་ ָ࣪ 𓂃 𓂃 ۪ بیون بک...