" قسمـــت ششـــم "
هوای بیرون درست مثل این چند روز گذشته سرد و برفی بود؛ اما وقتی داشتم از توی پیاده رو به سمت موسسه حرکت میکردم حس و حال عجیب و گرفتهای داشتم.
شاید امروزم یکی از اون روزها بود.
ولی باوجود مود افتضاحم وقتی یاد پیاده روی دیروزم با جین افتادم؛ ناخودآگاه لبخند کوچیکی روی لبهام شکل گرفت.
جین درست مثل یه دوست جنتلمن میمونه که بامزگیه خاص خودشو داره و هرچی بیشتر باهاش وقت میگذروندم باعث میشد بیشتر ازش خوشم بیاد.
درست برعکس جونگ کوک.
درواقع جین اصلا باجونگ کوک قابل قیاس نیست، اون مثل یه مرد کاری و خوش برخورده، درحالی که جونگ کوک پررو و بیادبه و طوری رفتار میکنه که انگار چیزی براش اهمیت نداره.
و هرچی از جین خوشم میومد به همون اندازه نفرتم از جونگ کوک بیشتر میشد. انگار علاقهام به جین با تنفرم نسبت به جونگ کوک رابطهی مستقیم داشت.
از فکر اون مجرم خاص، ناگهان احساس عجیب و ناشناختهای وجودمو در برگرفت.
احساسی که نمیتونم توصیفش کنم ولی هرچی که هست ازش خوشم نمیاد؛ شاید حس گناه و یا شاید هم حس نفرت.
نمیدونم.
همینطور که به ویکندیل نزدیکتر میشدم، متوجه ماشین لوکسی شدم که جلوی پلههای سنگی ساختمون پارک کرده بود.
دختــر، کاش منم یه ماشین داشتم، من دارم پولمو جمع میکنم و احتمالا به زودی ماشین خودمو میخرم، حداقل اینطوری مجبور نیستم هرروز توی این هوای سوزناک پیاده بیام.
درجلوی ماشین باز شد و یه زن با سرو وضعی شسته و رفته پیاده شده.
یه کت بژ دکمهدار و یه کفش نیم پاشه پوشیده بود، موهای طلایی رنگش روی شونههاش آزاد بود و به قیافش میخورد تو دههی سی سالگیش باشه.
داشتم فکر میکردم این زن تو همچین موسسهای چیکار میکنه و موقع بالا رفتنش از پلهها نگاهم دوربین بزرگی که توی دستاش بود افتاد.
اون یه خبرنگاره.
نمیدونم چرا ولی به طرز بدی از اومدنش به اینجا عصبی شدم، میدونم اون تقصیری نداره و میخواد کارشو انجام بده، اما خبرنگارا اکثرشون آدمای رومخی اند و بعضیاشون خودشون رو برتر از بقیه میبینن.
برای همینم درکل ازشون بدم میاد.
چند لحظه بعد از اون زن وارد ساختمون شدم و هوای گرم داخل پوستمو نوازش کرد.
داشتم میرفتم سمت دفتر پرستاری ولی با دیدن صحنهای که کمی دورتر، توی راهروی سمت دیگه بود ایستادم.
![](https://img.wattpad.com/cover/44113325-288-k418144.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Psychotic | Persian Translation ( jungkook~jin)
Fanfic"دوستش داشتم،نه بخاطر اینکه اون با فرشته های وجودم میرقصید,بخاطر اینکه آوردن اسمش شیطان های درونمو آروم میکرد" - Christopher Poindexter **** original Story Written By : @weyhey_harry *** این داستان ، بازگردانی شده !! ترجمه از #بث